ادامـه باب نـهم درون رسیدن امام حسین «علیـه السلام» بـه کربلا

6. عکه احسان خواجه امیری آن را حذف کرد شـهادت عبد اللّه بن عمرو کلبی‌

ابو المؤیّد آورده که: عکه احسان خواجه امیری آن را حذف کرد درون این محل دو سوار از لشکر عمر سعد بـه مـیدان درآمدند بر مرکبان کوه پیکر هامون نورد، عکه احسان خواجه امیری آن را حذف کرد نشسته. عکه احسان خواجه امیری آن را حذف کرد و هر یکی دستی سلاح نبرد پوشیده طرید د و اسبان را بـه جولان درآوردند، یکی گفت منم یسار، مولای زیـاد بن أبیـه و دیگری نعره زد کـه منم سالم مولای عبید اللّه زیـاد، کیست آن خون گرفته از عمر سیر آمده، کـه به مبارزت ما بیرون آید که تا به طعن نیزه و شمشیر دمار از روزگار او برآریم، و بریر بن حضیر و حبیب بن مظاهر خواستند کـه به مـیدان روند نزد امام حسین «علیـه السلام» آمده استجازه نمودند. امام فرمود، کـه شما توقّف کنید ایشان خاموش شدند و مقارن این حال عبد اللّه بن عمر و کلبی پیش امام آمده و گفت: یـا بن رسول اللّه مرا اجازت ده و دستوری فرما امام «علیـه السلام» درون وی نگریست مردی دید گندم‌گون و درازبالا، بازوهای قوی و گشاده فر مبارزت از جبین وی مـی‌تافت امام حسین «علیـه السلام» فرمود: کـه کشنده این دو غلام وی خواهد بود بعد عبد اللّه را دستوری داد او با آتش آبدار یعنی شمشیر صاعقه بار پیـاده روی بدان دو سوار نـهاد گفتند: تو کیستی؟ گفت: مردی‌ام از بنی کلب مرا
______________________________
(1)- الحجرات آیـه 49.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:360

عبد اللّه گویند یسار و سالم گفتند ما تو را نمـی‌شناسیم بازگرد، که تا زهیر بن قین یـا بریر! همدانی پیش آید. عبد اللّه گفت: ای غلامان ناکار شما بدان رسیده و مـهمّ شما بدان انجامـیده کـه سرداران لشکر و مبارزان دلاور طلبید پیداست کـه کفو شما بنده‌ای حتما مانند شما و اگر ضرورت تشنگی نباشد ما آزادان را با شما حرب عار هست یسار درون غضب شد و نیزه‌ای حواله عبد اللّه کرد عبد اللّه طعنـه او را رد کرده شمشیری بر پای وی زد چنانچه یسار از اسب درافتاد عبد اللّه با تیغ کشیده بـه سر وی دوید که تا کار او تمام کند سالم از عقب وی درآمد با تیغی چون قطره آب، و قصد کرد که تا بر وی زند از لشکرگاه امام آواز دادند کـه ای عبد اللّه، از ضرب سالم حذر کن. عبد اللّه بدان سخن التفات نکرد و سر تیغ بر یسار نـهاد و زور کرد چنانچه نوک شمشیر ش بیرون آمد درون این محل تیغ سالم بـه وی رسید عبد اللّه دست پیش آورد سالم تیغ بزد و انگشتان وی را قلم کرد عبد اللّه ذرّه‌ای نیندیشید و تیغ را از یسار بیرون کشیده خود را بـه سالم رسانیده و به یک ضرب کار وی را بـه ساخت. غلامان ابن زیـاد یک باره روی بـه مـیدان نـهاده گرداگرد عبد اللّه را فرو گرفتند و آن مرد، مردانـه بسی از ایشان را بـه کشت و بسی را مجروح گردانیده بـه آخر شربت شـهادت چشید. رضوان اللّه علیـه.
بر داشت پای و روی بـه راه عدم نـهادو آن کیست کو بـه راه عدم پا نمـی‌نـهد
شاه و گدا و پیر و جوان و بلند و پست‌از دام هولناک، اجل نمـی‌جهد

7. شـهادت بریر بن حضیر همدانی:

نور الأئمّه فرموده، کـه بعد از آن بریر بن حضیر همدانی کـه زاهد بزرگوار و پیر پاکیزه روزگار بود بـه اجازت امام حسین «علیـه السلام» روی بـه مـیدان نـهاد و به رجزی فصیح و نظمـی بلیغ، نام و نسب خویشتن باود. چنانچه ابو المفاخر رازی، ترجمـه رجز او برین وجه آورده:
من بریر مکّی پرهنرم‌منم آن کـه به مردی سمرم
بنده آلم و بر خارجیـان‌نیک مـیدان کـه ز هر بد بترم
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:361

دست درون دامن آنـها زده‌ام‌پرده بر دشمن اینـها بدرم بعد جنگی درون پیوست کـه فلک دوّار حیران و مرّیخ خنجرگذار، انگشت تحیّر بـه دندان بماند.
گر آن جنگ، رستم بدیدی بـه خواب‌شدی از نـهیب ویش زهره آب درون اثنای طعن و ضرب و در خلال کرّ و فرّ مـی‌گفت ای کشندگان مسلمانان و ای ریزندگان خون فرزندان پیغمبر آخر الزمان! پیشتر آئید که تا سزای کردار شما درون کنار شما نـهم، هر کـه پا پیش او مـی‌نـهاد سر درون مـی‌باخت و هر کدام عزم رزم او مـی‌کرد، از جان شیرین برمـی‌آمد، که تا آنکه مخالفان بـه تنگ آمده، یزید بن معقل را بـه رزم او تحریص نمودند. یزید آراسته بـه مـیدان آمد و چون نزدیک بریر رسید گفت ای بریر گمان من بـه تو آن هست که از جمله گمراهانی. بریر گفت: بیـا که تا مباهله کنیم و از خدای درون خواهیم کـه هر کـه مبطل باشد بر دست محقّ مقتول گردد. یزید راضی شد و هر دو دست بـه دعا برداشتند گفتند: خدایـا آنکه از ما بـه راه راست هست او را بر گمراه نصرت ده با هم درآویختند و ابن معقل شمشیری حواله بریر کرد کاری از پیش نبرد و بریر تیغی بر فرق یزید بن معقل زد کـه تا ‌اش بـه شکافت و به عیـار حرب و محک کارزار عیـار حال هر یک روشن شد.
خوش بود گر محک تجربه آید بـه مـیان‌تا سیـه‌روی شود، هر کـه در او غش باشد بریر بعد از قتل یزید پیش امام حسین آمده حضرت امام او را بـه بهشت بشارت داد.
آن پیر پاک اعتقاد بدان بشارت شاد شده روی بـه مـیدان نـهاد و بجیر بن أوس او را بـه قتل رسانید. و حضرت امام حسین از جهت وی آمرزش طلبیده، فرمود که: «انّ بریرا من عباد اللّه الصالحین» یعنی بـه درستی کـه بریر از بندگان شایسته خدای بود.
نور الأئمّه آورده کـه کشنده بریر پسر عمّی داشت کـه او را عبد اللّه بن جابر گفتندی پیش وی آمد و گفت ای بجیر، بریر را بکشتی و به خدای کـه او از جمله مقرّبان درگاه اله و از زمره خواصّ اهل اللّه بود. بجیر پشیمان شده از لشکرگاه بیرون رفت و هولی بر وی غالب گشته فریـاد مـی‌کرد که تا به مرد و چنان خون ناحقی با خود بـه عرصه‌گاه قیـامت برد.
بغض شـهدا درون دل، و خون درون گردن‌فکری آخر کـه چه خواهی ؟
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:362

8. شـهادت وهب بن عبد اللّه الکلبی‌

بعد از واقعه بریر مبارزت وهب بن عبد اللّه الکلبی است. او جوانی بود زیبا روی بـه نیکو خوی، با رخساره چون ماه، و موی مانند سنبل تر و مشک سیـاه نقشبند قدرت بـه قلم «وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ»* «1» نقش روی او برکشیده و بر لوح «فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ» «2» چهره‌گشائی کرده.
هر چه بر صفحه اندیشـه کشد کلک خیـال‌شکل مطبوع تو زیباتر از آن ساخته‌اند نو داماد بود و هفده روز از دامادی او گذشته و هنوز بساط عشرت و کامرانی درون ننوشید مادری کـه او را قمر مـی‌گفتند. پیش وی آمد و گفت: ای فرزند دلبند! و ای جوان ارجمند! و ای نور دیده رمد دیده! و ای سرور محنت کشیده! ای پرتو چراغ جان و ای نوباوه باغ روح و روان! مرا با تو محبتی هست که نتوانم یک ساعت بی‌تو نشینم، و به صحبت تو الفتی دارم، کـه طاقت آنم نیست کـه یک دم تو را نبینم.
چو درون خواب باشم توئی درون خیـالم‌چو بیدار گردم توئی درون ضمـیرم امّا تأمّل کن، کـه جگرگوشـه مصطفی درون این دشت کربلا و صحرای پربلا بـه جفای جمع بی‌وفا درمانده. مـی‌خواهم کـه امروز مرا از خون خود شربتی دهی، که تا شیری کـه از من خورده‌ای بر تو حلال گردد و تمنّای آن دارم کـه نقد جان بر طبق اخلاص نـهاده پیش امام حسین بری که تا فردای قیـامت از تو راضی باشم جان مادر برو، و پیش آن سرور سر فدا کن و چون مردان راه خدا ترک هوس و هوا کن.
سر کویش هوسداری، هوی را پشت پائی زن‌در این اندیشـه یک رو باش و عالم را قفائی زن
طریق عشق مـی‌جوئی خرد را الوداعی کن‌بساط قرب مـی‌جوئی بلا را مرحبائی زن وهب گفت: ای مادر مـهربان مرا با شـهزاده دو جهان بـه نیم‌جانی کـه دارم مضایقه‌ای
______________________________
(1)- سوره غافر آیـه 40.
(2)- التّین آیـه 4.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:363

نیست. اما دلم بـه جانب آن نوعروس نگران هست که درون این غربت با ما موافقت کرده و هنوز از نـهال وصال ما بری نخورده، اگر اجازت بفرمائی بروم و ازو بحلی خواهم. مادر گفت برو امّا زنان ناقص عقلند، مبادا کـه به افسون و افسانـه تو را فریبی دهد و تو بـه سخن وی از دولت سرمدی و سعادت جاویدی، محروم گردی.
وهب گفت ای مادر خاطر مبارک جمع دار، کـه ما کمر محبّت امام حسین «علیـه السلام» بر مـیان جان بـه نوعی بسته‌ایم کـه به سر انگشت فریب، آن را نتوان گشود و نقش مودّت او بر لوح دل بـه طرزی رقم زده‌ایم کـه به آب مکر و غرور آن را نتوان زدود.
بر روی صفحه دل ما از وفای دوست‌نقشی نوشته‌اند کـه نتوان ستردنش بعد جوان نزد عروس آمد و گفت: ای بانوی دمساز من، و ای مونس دلنواز من، بدان کـه امروز فرزند رسول خدا «صلوات اللّه و سلامـه علیـه» درون این دشت کربلا گرفتار هست و غریب و تنـها مانده دور از یـار و دیـار است. مـی‌خواهم کـه نقد جان، نثار مقدمش گردانم و آیت سعادت از مصحف شـهادت برخوانم که تا فردا رضای خدا و شفاعت محمّد مصطفی (صلی اللّه علیـه و آله) و خشنودی بتول عذرا و عنایت علیّ مرتضی، قرین حال و رفیق روزگار من گردد. نو عروس آهی از دل پرامـید کشیده، گفت: ای یـار غمگسار من! و ای انیس وفادار من! هزار جان من فدای بندگان امام حسین باد! کاشکی درون شریعت زنان را حرب رخصت بودی که تا من نیز جان فدا کردمـی، امّا یقین مـی‌دانم هر کـه امروز جان به منظور امام حسین درون بازد فردای قیـامت براق کرامت بـه عرصه بهشت پاکیزه سرشت تازد و در قصر فردوس برین با وصال حور العین درسازد. بیـا که تا به نزدیک امام رویم و در حضرت او با من شرط کن کـه فردا بی‌من پای درون بهشت ننـهی، و این زن و شوهری آنجا از سرگیری و رفیق و یـار الیف و غمگسار تو درون ساحت دار القرار من باشم وهب گفت نیکو باشد بعد هر دو بـه اتّفاق بـه خدمت امام «علیـه السلام» آمدند و عروس بـه تضرّع و زاری و جزع و بی‌قراری گفت: یـا بن رسول اللّه شنوده‌ام کـه هر شـهیدی کـه از مرکب بر زمـین افتد، حوران فردوس از کنار خود سر او را بالین سازند و در قیـامت نیز جفت و قرین و رفیق و هن او باشند و این جوان داعیـه جان باختن دارد و من از او
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:364

هیچ تمتّعی نیـافته‌ام و دیگر آن کـه اینجا غریب و بیچاره‌ام. مادر و پدری و و برادری و خویش و غمگساری و یـار و مددکاری ندارم حاجت من آن هست که درون عرصه‌گاه محشر مرا بازطلبد و بی‌من بـه بهشت نرود دیگر من غربت زده را بـه شما سپارد که تا شما مرا بـه ان و ان خود سپارید و در حرم محترم اهل بیت یکی از کنیزان و خدمتکاران باشم چه یقین مـی‌دانم کـه در سرا پرده عصمت دست نامحرم بـه دامن عقت من نرسد. امام حسین «علیـه السلام» بـه گریست و اصحاب از سخن آن نو عروس گریـان گشتند جوان گفت یـا بن رسول اللّه قبول کردم کـه در روز قیـامت وی را بازطلبم و چون بـه دولت شفاعت جدّ بزرگوارت رخصت بهشت یـابم بی‌وی قدم درون آن منزل ننـهم.
و من او را بـه شما سپردم و شما بـه مخدّرات حجرات هرات سپارید این بگفت و رو بـه مـیدان نـهاد با عذاری چون گل شکفته و رخساری چون ماه دو هفته بر مرکبی چون گرامـی رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده، زره داودی پوشیده و خفّتان زره آکنده، بر روی آن فرو کشیده و نیزه خطّی بـه دست راست گرفته و سپر مکّی بـه دوش چپ افکنده، رجزی آغاز کرد کـه اولش این است.
امـیری حسین و نعم الأمـیرله لمعة کالسّراج المنیر
این چه ذوقی هست که جان مـی‌بخشدوَهبِ کلبی بـه سر کوی حسین
دست او تیغ زند که تا که کندروی اشرار چو گیسوی حسین اسب مـی‌راند که تا به مـیان مـیدان رسید، عنان مرکب باز کشید و قصیده‌ای درون مدح امام حسین «علیـه السلام» أدا کرد. بعد از آن اسب کوه پیکر درون آن روی دشت بـه جولان درون آورد و لعبی جند نمود و هنر چند اظهار فرمود کـه آشنا و بیگانـه و دوست و دشمن برو آفرین گفتند آنگه مبارز طلبید. هر کـه به مصاف وی آمد گاهی بـه نیزه مرکب مـی‌ربود و گاهی بـه تیغ بی‌دریغ درون هلاکت بـه روی او مـی‌گشود، که تا بسیـاری مبارزان را بر خاک تیره انداخت و از کشته‌ها درون ساحت ناوردگاه، پشته‌ها ساخت. بعد پیش مادر آمد و گفت یـا امّاه از من راضی شدی یـا نـه؟ گفت: آری بسی مردانگی نمودی و رسم فرزانگی فزودی و علم نصرت برافراختی امّا آن مـی‌خواهم کـه تا جان درون تن داری طریقه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:365

حرب فرو نگذاری، پسر گفت: ای مادر فرمانبردارم اما دلم بـه طرف آن نو عروس مـی‌کشد اگر فرمائی بروم و وداعی بـه جای آرم و دیدار بازپسین یکدیگر را ببینیم.
خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان‌که یک نظاره کنم باغ نو شکفته خود را
در آز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم‌به روی همچو مـهش، چشم شب نخفته خود را مادر اجازت فرموده، جوان روی بـه خیمـه نو عروس نـهاد آوازی شنید کـه او از سوز فراق ناله مـی‌کرد و از حرارت اشتیـاق آه آتشین از جگر گرم برمـی‌کشید و مـی‌گفت:
نـهاد بر دل من روزگار بار فراق‌که تیره باد چو شب روز روزگار فراق جوان را طاقت نماند، خود را از مرکب درون انداخته بـه خیمـه آمد، عروس را دید سر بر زانوی حسرت نـهاده و قطرات عبرات از چشمـه چم گشاده گفت ای درون چه حالی و بدین زاری چرا مـی‌نالی؟ جواب داد، کـه ای آرام جان و ای انیس دل ناتوان.
جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه آه‌آه دردآلود دارم، چون نگریم زار زار جوان بنشست و سر او را درون کنار گرفته از هر جا سخنی درون پیوست. کـه ناگاه از مـیان مـیدان آواز آمد کـه هل من مبارز؟ هیچ هست کـه به مبارزت بیرون آید؟ جوان چون آن آواز بشنید برخاست و گفت:
رفتیم و وداع ما ز دل حتما کردور آب دو دیده خاک گل حتما کرد
گر بد دیدی همـه نکو حتما گفت‌ور درد سری بود بـه حِل حتما کرد آنگاه بر مرکب سوار شده عنان بـه جانب رزمگاه معطوف گردانید، عروس از عقب وی مـی‌نگریست و زار زار مـی‌گریست و به زبان حال مضمون این مقال ادا مـی‌کرد.
از پیش من آن ماه چو تعجیل کنان رفت‌دل نعره برآورد کـه جان رفت و روان رفت امّا جوان چون شیر ژیـان یـا ببر بیـان، یـا اژدهای دمان، با تیغ آبدار و نیزه جان شکار، صاعقه کردار، بـه معرکه کارزار درآمد و به سنان نیزه مبارزی را کـه در مـیدان بود مرکب درون ربود، و او را حکیم بن طفیل گفتندی. سواری نامدار و مبارزی با اقتدار
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:366

بود وهب بـه یک حمله او را درون ربوده بر زمـین افکند چنانچه استخوانـهایش درون هم شکست. غریو از هر دو لشکر برآمد و برابر او دیگر هیچ مبارز نیـامد وهب مرکب را نـهیب داده، روی بـه قلب لشکر دشمن آورد و از چپ و راست مـی‌تاخت و مرد و مرکب را بـه نوک نیزه بر خاک معرکه مـی‌انداخت، که تا نیزه آن سعادتمند پاره پاره شد دست بـه زد و تیغ نیلوفرفام از نیـام انتقام کشیده، دست و بازو بگشاد
به هر جا کـه خود و سپر یـافتی‌به شمشیر برنده بشکافتی فلک با هزار دیده درون مـیدان داری او خیره مـی‌ماند، و ملک بـه هزار زبان بر تیغ‌گذاری او آفرین مـی‌خواند. القصّه لشکر مخالف، از جنگ او بـه تنگ آمدند عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد که تا گرد وی فرو گرفتند و ضرب و طعن بـه جانب وی روان د یکی تیری بر مرکب وی زد. وهب پیـاده بماند، و آخر دست و پای او نیز از کار برفت و بر زمـین افتاد و سر شریفش ببد و در پیش لشکر امام حسین انداختند.
مادرش برجست و سر پسر برگرفته، روی بـه روی او مـی‌نـهاد، و مـی‌گفت: «أحسنت» نیکو کردی ای جان مادر! و ای حلال‌زاده مادر اکنون رضای تمام من تو را حاصل شد، و به شـهدای راه خدا واصل گشتی. بعد آن سر را بیـاورد و در کنار عروس نـهاد عروس مـیلی برداشت و بدان خون‌آلوده ساخته درون چشم کشید و آهی از مـیان جان برآورد و هجوم خیل اجل جان و جهان را بر سر آورد، و جان بر سر و دست بـه سوی شوهر پیوست. «رضوان اللّه علیـهما» و روایتی ضعیف هست کـه آن ضعیفه روی بـه مـیدان نـهاد و خود را درون خون شوهر مـی‌گردانید و خاک و خون او را درون روی مـی‌مالید ناگاه شمر را نظر بر وی افتاد و غلامـی را گفت که تا عمودی بر سر وی زد و آن زن هلاک شد و نقلی دیگر آن هست که مادرش سر پسر برداشت و به معرکه آمده بر کشنده پسر زد و او را بکشت. و چوب خیمـه برداشت و سه را بـه قتل رسانید و امام حسین «علیـه السلام» او را آواز داده بازگردانید و او اعتذار نموده گفت ای فرزند رسول خدای! مرا معذور دار کـه در فراق داماد و عروس سوخته بودم. نور الائمـه آورده، کـه پیرزن مـی‌گفت کـه وا ویلاه! روز جوانی کجا هست تا من باایم کـه انتقام خون پسر چون حتما خواست.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:367

9. شـهادت عمرو بن خالد و پسرش:

راوی گوید کـه بعد از شـهادت وهب کلبی، عمرو بن خالد أزدی بیرون آمد مرد بلند بالای زیبا لقا بر مرکب تازی نشسته، بر گستوان منقّش بر ران مرکب کشید و دستی سلاح ملوکانـه پوشیده از تیغ آتش بار آبروی مردان مـی‌ربود. و از شمشیر گوهردار مردانگی ظاهر مـی‌کرد، و از سنان جانستان لعل منشور اهل بغی مـی‌پراکند، و با زبان درون نثار، جوهر منظوم بـه صورت رجز جمع مـی‌نمود ابو المفاخر ترجمـه رجز آن مرد مردانـه را بدین گونـه ایراد فرموده که:
ای نفس عزیز ترک جان کن‌ترتیب بهشت جاودان کن
از بهر شـهود عرض اکبرخود را بـه شـهادت امتحان کن
وز شعله تیغ آسمان‌وش‌اطراف زمـین چو ارغوان کن
در معرکه همچو شیر مردان‌سر پیشکش خدایگان کن بعد از محاربه بسیـار و قتل جمعی از فسّاق فجّار، متوجّه ریـاض «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»* «1» شد و بعد از او پسرش خالد بن عمرو، بـه حکم و من اشبه اباه فما ظلم روی بـه مـیدان نـهاده، داد مردانگی بداد و رجزگویـان درون قتال بر روی ارباب عناد و جدال بگشاد و خاک مـیدان را از خون نامردان چون لعل بدخشان درخشان مـی‌کرد و صفحه معرکه را بـه تیغ آبدار آتشبار از قطرات دماء اهل بغی و عدوان افشان مـی‌کرد مانند برق خاطف خنجرگزاری مـی‌فرمود، و بر مثال شـهاب ثاقب نیزه آتشین کار مـی‌فرمود و عاقبت خالد عمرو نیز همچون عمر و خالد بـه خلدآباد وصال و وصال‌آباد خلد رسید. «رضوان اللّه علیـهم».
چون ذرّه، بـه خورشید درخشان پیوست‌چون قطره سرگشته بـه عمّان پیوست
جان بود مـیان وی و جانان حایل‌فی الحال کـه جان داد بـه جانان پیوست

10. شـهادت سعد بن حنظله تمـیمـی:

بعد از آن سعد بن حنظله تمـیمـی کـه در هیچ معرکه از سیوف، روی نتافته بود و به شعشعه شمشیر رخشان، غبار مـیدان شکافته چون عرصه‌گاه نبرد را خالی دید
______________________________
(1)- سوره ابراهیم آیـه 14.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:368

دماغش ز گرمـی درآمد بجوش‌برآورد چون رعد غرّان خروش روی بـه مـیدان نـهاده، مرغ تیرپران را از قفس جعبه آزاد کرد و گوهر تیغ برّان را از معدن نیـام، بیرون آورد و روی هوا را از بخار حرارت هیجا، زنگاری، و صحن زمـین را از کثرت خون اعدا، گلناری ساخت. بعد از کشتن بسیـار و کوشش بی‌شمار نامردی، بر وی تاخت، و بنیـاد حیـاتش را بـه شمشیر قاطع برانداخت.

11. شـهادت عمرو بن عبد اللّه:

ابو المؤیّد آورده که: بعد از عمرو بن عبد اللّه مذحجی بـه مـیدان درآمد و در دریـای هیجا غوطه خورده، تیغی چون نیش نـهنگ تیز چنگ از نیـام برکشید و خود را با سمند باد بادرفتار، چون سمندر بـه مـیان آتش کارزار رسانید.
سیم سیما تیغ او بر سنگ اگر کردی گذرهمچو سیماب از نـهیبش، سنگ گشتی بی‌قرار آغاز جنگ کرد و ساحت زمـین وسیع را بر دشمنان تنگ ساخت. صفحه تیغ یمانی را بـه خون دلیران رنگ نمود و عاقبت از ضربه أعدا مرغ روح پاکش، از محبس خاک بـه آشیـانـه افلاک آهنگ فرمود «رضوان اللّه علیـه».

12. شـهادت حماد بن انس:

بعد از آن حمّاد بن أنس بـه مـیدان درآمده، اسب مـی‌تاخت و لوای نصرت برمـی‌افراخت و به تیغ مبارزت سر دشمن از تن جدا مـی‌ساخت و آن را بـه چوگان نصرت چون گوی مـی‌باخت و بنای صبر و قرار از دل اشرار بر مـی‌انداخت عاقبت خدنگ اجل دیده املش بر بست و با دلی شادان و جانی بـه محبت آبادان، بـه شـهیدان راه حق پیوست.
هر لحظه باد مـی‌برد از بوستان گلی‌آشفته مـی‌کند دل مسکین بلبلی

13. شـهادت وقّاص بن مالک:

بعد از او وقّاص بن مالک:
تیز کرد اسب را چو بحر خفیف‌کلّ شی‌ء من الظریف طریف هنوز دوازده تن را زیـاده نکشته بود، کـه ناحفاظی بر وی تاخت، و به طعن نیزه‌اش بر خاک مذلّت انداخت. فراش قدرت سایبان عزت وی را درون عرصه جنان برافراخت. و ساقی
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:369

قضا از باده جام رضا، درون محفل ارتضاء او را مست و سرانداز ساخت. «رضوان اللّه علیـه».
جرعه‌ای از جام شـهادت چشیدرخت بر ایوان سعادت کشید

14. شـهادت شریح بن عبید:

بعد از او شریح بن عبید روی بـه مـیدان نـهاد، و بر مرکب تیزگام راه انجام زرّین‌ستام، سیمـین لجام، سوار شده بـه چپ و راست مـی‌تاخت و مرد را از بالش زین، بر فرش زمـین مـی‌انداخت.
به هر جا کـه نیزه بر افراختی‌جهانی ز مردم تهی ساختی
به هر سو کـه مرکب برانگیختی‌به شمشیر خون یلان ریختی ناگاه مرکبش خطا کرد و آن صوابکار بر زمـین افتاد جمعی گرد وی درآمده بـه زخمـهای متوالی و ضربهای متعاقب، اعضا و أجزای مجتمعه وی را متفرّق ساختند.

15. شـهادت مسلم بن عوسجه أسدی:

بعد از آن، مسلم بن عوسجه أسدی بـه مـیان درآمد و او مرد مردانـه بود و شجاع فرزانـه، صائب رأی درون غزوه آذربایجان، کارهای عظیم کرده و کار بر مشرکان بـه تنگ آورده چند نوبت قرآن پیش امـیر المؤمنین علی «علیـه السلام» گذرانیده، و خود را بدان درجه کـه حضرت امـیر او را برادر خواندی، رسانیده. از مضایق خطرات چون تیغ جوهردار خود سرخ روی بیرون آمدی و در مـهالک غزوات چون نیزه برق آثار خود سرافراز بودی.
گر ز او مغفر شکستی، بر سرگردان رزم‌تیغ او جوشن دریدی، بر تن مردان کار بـه اجازت امام حسین «علیـه السلام» روی بـه مـیدان آورد، و طریدی مردانـه و جولانی مبارزانـه کرد. رجزی درون مدح شاه شـهیدان مـی‌خواند و منقبت قبیل و محمدت عشیره خود درون اثنای آن بر زبان مـی‌راند مقارن این حال مبارزی از اهل خلاف و جدال بـه مبارزت وی بیرون آمد چون بحر جوشان و رعد خروشان از گرد راه بر مسلم حمله کرد، مسلم حمله او را رد نموده، نیزه‌ای بر پهلوی راستش زد کـه سر سنان از جانب چپ بیرون آمد سپاه امام حسین خروش برآورده تکبیر گفتند و نعره صلوات بـه فلک أثیر رسانیدند. روضة الشـهداء، الکاشفی 370 15. شـهادت مسلم بن عوسجه أسدی: ..... ص : 369
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:370

لشکر عمر سعد، طیره و تیره گشته، سر خجلت و شرمساری درون پیش افکندند مبارز دیگر بیرون آمد چاشنی مرگ چشید و دیگری روی بـه معرکه آورد او هم بـه یـاران گذشته خود رسید القصّه مرد مـی‌آمد و مسلم مـی‌کشت که تا پنجاه مبارز را بـه نیزه بی‌جان کرد. و به شمشیر آبدار شش تن دیگر را بـه قتل برآورد عاقبت زخم گران یـافته از پای درآمد و فی الحال امام حسین «علیـه السلام» و حبیب بن مظاهر بسر وی رسیده دیدند کـه هنوز رمقی درون تن وی باقیست امام حسین «علیـه السلام» فرمود که: ای مسلم طایفه‌ای از یـاران ما را اجل دریـافت و جمعی کـه زنده‌اند انتظار آن مـی‌برند، غم مخور و اندوه مدار کـه ما نیز دم‌به‌دم بـه تو خواهیم رسید و همراه یکدیگر بـه نزدیک نبی و ولی خواهیم رفت.
مسلم کـه این سخن بشنود دیده باز کرد و در رخسار مبارک امام حسین نگریست، و تبسّمـی فرمود کـه گوش هوش عارفان از تبسّم او این نکته مـی‌شنود ای خوش آن راهی کـه در وی چون تو همراهی بود.
آنگه حبیب گفت: ای مسلم أبشر بالجنة بشارت باد تو را بـه بهشت. مسلم بـه آواز ضعیف گفت: بشّرک اللّه بالخیر یـا حبیب! بعد حبیب فرمود کـه ای مسلم! اگر من مـی‌دانستم کـه بعد از تو زنده مـی‌مانم التماس وصیتی مـی‌کردم، امّا یقین دارم کـه همـین لحظه بـه تو خواهم پیوست و رخت زندگانی از این خرابه فانی برخواهم بست از تو چه وصیّت طلبم؟ مسلم گفت وصیّت من بـه تو آن هست که دست از حرب این مدبران شقی بازنداری دقیقه‌ای از دقایق مردانگی و فرزانگی فرو نگذاری و در نظر امام حسین «علیـه السلام» تیغ زنی که تا وقتی کـه جان فدای شاهزاده ن کنی حبیب گفت: بربّ الکعبه کـه چنین خواهم کرد و این وصیّت بـه جای خواهم آورد.
به بندگی حسین افتخار خواهم کردبرای نصرت او جان نثار خواهم کرد
دلیروار بـه مـیدان حرب، خواهم رفت‌به تیغ و گرز و سنان، کارزار خواهم کرد
درون معرکه شیران دشت هیجا رابه طعن نیزه بی‌جان شکار خواهم کرد مسلم او را دعا کرده، روی بـه جانب امام حسین «علیـه السلام» آورد. و فرمود یـا بن رسول اللّه رفتم که تا مژده آمدن تو بـه حضرت جدّت رسانم و پدرت را از قدوم تو آگه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:371

گردانم بعد دیده بر هم نـهاد و نقد جان بـه قابض ارواح داد «رضوان اللّه علیـه».
راوی گوید: کـه در آن زمان کـه مسلم افتاده بود بعضی از لشکر عمر سعد آواز بر آوردند کـه مسلم بن عوسجه را بـه کشتیم. شبث بن ربعی زبان بـه دشنام ایشان گشاده گفت بـه کشتن شخصی شادمانی مـی‌کنید کـه در غزای آذربایجان پیش از آن کـه صفوف مؤمن و کافر بـه هم رسد چندین مشرک را بـه قتل آورده بود عجب حالتی کـه شبث آن قوم را از شادی بـه قتل مسلم منع مـی‌نمود و خود بـه قتل سبط ستوده رسول و پسر پسندیده بتول، شادمان و مبتهج بود، «افسوس کـه انصاف درون آن قوم نبود»

16. شـهادت پسر مسلم بن عوسجه:

نور الأئمّه آورده: کـه پسر مسلم بعد از قتل پدر گریـه کنان روی بـه مـیدان نـهاد اما حسین «علیـه السلام» فرمود که: ای جوان بازگرد! کـه پدرت کشته شده و اگر تو نیز بـه قتل رسی، مادرت ضایع ماند. پسر خواست کـه بازگردد مادرش گریـه کنان گفت: ای پسر اگر از این حرب برگردی هرگز از تو خشنود نشوم. پسر روی بـه معرکه آورد و مادرش از عقب او روان شده او را بر جان فدا دل مـی‌داد و مـی‌گفت: ای جان مادر! که تا از تشنگی نترسی کـه همـین ساعت از دست ساقی کوثر سیراب خواهی شد. جوان بـه حرب درآمد و بیست تن را بی‌سر ساخته، آخر از پای درافتاد و سرش بریده پیش مادر انداختند. آن دل سوخته سر پسر را برداشته و آفرین‌گویـان درون او مـی‌نگریست و هر کـه آن حال مشاهده مـی‌کرد زار زار مـی‌گریست.

17. شـهادت هلال بن نافع بجلی:

بعد از آن هلال بن نافع بجلی روی بـه مـیدان نـهاد، اگر چه نامش هلال بود امّا جمالش چون بدر، درون درجه کمال بود. درون آن نزدیک خلعت دامادی پوشیده و از جام ازدواج شربت ابتهاج نوشیده، درون آن وقت کـه عزیمت حرب کرد عروس دست بـه دامنش زد کـه به مـیدان مرو مبادا هلاک شوی. هلال گفت: ای نادان از بر من دور شو چرا من از دیگران کمتر باشم؟ مگر کمر خدمت امام حسین «علیـه السلام» بـه گزاف بر مـیان بسته‌ام، و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:372

از روی دعوی بی‌معنی بـه خدمت حضرتش پیوسته حالا دل از عالم برداشته و علم یک جهتی و هواداری برافراشته.
به عهد محبت وفا مـی‌کنیم‌به خاک درش جان فدا مـی‌کنیم این سخن بـه سمع مبارک امام حسین رسید. گفت: ای برادر! دل عیـال بـه جانب تو نگران هست نخواهم کـه در جوانی بـه فراق یکدیگر مبتلا گردید. هلال گفت:
یـا بن رسول اللّه اگر تو را درون محنت بگذارم و روی بـه عشق بازی و عشرت‌سازی آرم.
فردای قیـامت بـه جدّت چه جواب گویم و عذر این حال چگونـه بخواهم؟ پس، از امام حسین «علیـه السلام» همّت طلبیده آهنگ مصاف کرد و خود عادی بر سر نـهاده و سپر مدوّر چون جرم قمر منوّر بـه کتف آورده، قندیلی پرتیر خدنگ زرنگ زمر پیکان سفته، سوفار عقاب پر بر مـیان بسته و تیغ یمانی جوهردار صاعقه آثار حمایل کرده و این هلال تیراندازی بود کـه خدنگ عقاب صفتش، ط جز از جگر دشمن نخوردی، و شاهین تیر تیزپرش، بـه هنگام شکار جز دل بدخواه صید نکردی.
تیر او چون بنـهد چشم بر ابروی کمان‌زه بـه گوش ظفر آید ز زبان سوفار هلال بن نافع کالبدر الساطع و البراق الألمع بـه مـیان مـیدان رسیده و رجز فصیحانـه آغاز کرده، مبارز طلبید از سپاه شام مبارزی قیس نام درون برابر هلال آمده، هنوز دویست قدم دور بود کـه هلال تیری درون بحر کمان پیوسته و به شست درست کشیده و حواله او کرد. قیس سپر درون سر کشید و خواست آن تیر را رد کند، امّا تیر چنان بـه ضرب آمد کـه سپر را بشکافت و به رسیده، روان ش گذاره کرد و تا سوفار درون زمـین غرق شد.
لشکر عمر سعد از آن ضرب تیر بترسیدند وی دیگر قدم جرأت پیش ننـهاد، هلال روی بـه قلب لشکر مخالف آورده، بـه هر تیری امـیری از پای درون مـی‌آورد و به هر خدنگی نـهنگی بی‌جان مـی‌کرد.
چو تیرش سوی خصم، پرّان شدی‌دل دشمن، از سهم لرزان شدی
چو دستش کمان را، بیـاراستی‌ز هازه، ز هر گوشـه برخاستی آورده‌اند کـه هشتاد تیر داشت و به هر یکی از آن یکی از دشمنان را هلاک کرد و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:373

چون تیرش تمام شد تیغ از نیـام برکشید و مبارزت مـی‌نمود و سر دشمنان ر از تن ایشان مـی‌ربود. که تا طایر جان پاکش از منادی غیب، صدای «ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ» «1» شنود و به آشیـان «فَادْخُلِی فِی عِبادِی» «2» توجه فرمود:

19 و 18. شـهادت عبد الرحمن بن عبد اللّه یزنی و یحیی بن سلیم مازنی:

بعد از آن عبد الرحمن بن عبد اللّه یزنی، بـه مـیدان آمده بیست و هشت تن را بکشت و به وسیله شـهادت بـه قرب عالم غیب و شـهادت رسید. بعد از آن یحیی بن سلیم المازنی تیغ مـی‌زد و یحیی مرد پسندیده، و مبارز و کار دیده بود. حرب مـی‌کرد و «محیـای و مماتی للّه رب العالمـین» مـی‌گفت. مـیمنـه لشکر خصم را، کـه از یمن خالی بود بر هم زد و آتش هیجا درون مـیسره بی‌یسر ایشان برافروخت. آخر الامر ابن سلیم از مقام تسلیم، با قلب سلیم از عنایت خداوند سلام، بـه دار السلام رسید.

20. شـهادت عبد الرحمن بن عروه:

بعد از او عبد الرحمن بن عروه غفاری، رجزگویـان روی بـه معرکه نـهاد. و نور الأئمّه دو سه بیتی از ترجمـه رجز او را آورده است
چون من اندر عرب جوان نبوددر عرب چه، کـه در جهان نبود
چون بدستان حرب آرم روی‌رستم زال را امان نبود
جان فدای حسین خواهم کردکه جز او راحت روان نبود همـین کـه به مـیدان تاخت و لوای محاربه و مقابله برافراخت، بـه یک ساعت سی را از مبارزان خیـاره بی‌جان ساخت قضا را تیری بر پیشانی وی زدند آن را بیرون کشیده بینداخت و از چپ و راست حمله کرده با زخم چنان، دوازده تن دیگر بکشت و شـهید شد «رضوان اللّه علیـه»
______________________________
(1)- سورة الفجر آیـه 28.
(2)- سورة الفجر آیـه 28.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:374

21. شـهادت مالک بن انس بن مالک:

بعد از او مالک بن انس بن مالک، بـه دستوری مالک ممالک ولایت «1» بیرون آمده، درون برابر عمر سعد بایستاد و گفت ای عمر! اگر سعد وقاص بدانستی کـه روزی از تو این حرکت صادر خواهد شد، بـه دست خویش سرت را بازبریدی و عالم را از ننگ وجود ناپاکت بازخریدی. عمر سعد از این سخن منفعل و خجل گشته، بانگ بر سپاه خود زد کـه مبارزی بیرون فرستید، که تا او را خاموش گرداند و به دغدغه کار زار سخن حسب و نسب بر او فراموش سازد. مرد بیرون مـی‌آمد و مالک درون درکه مـهالک مـی‌افکند و صبح اقبال شامـیان را بـه شآمت ادبار تیره مـی‌ساخت که تا به سعادت شـهادت رسید.

22. شـهادت عمرو بن مطاع‌

بعد از او عمرو بن مطاع الجعفی، از عقب وی روی بـه مـیدان نـهاد و رجزی بـه زبان فصیح و بیـان ملیح ادا کرد و به کارزار مشغول شده بر اعادی کارزار مـی‌کرد و به هر طرف کـه تیغ مـی‌راند، اثری از آدمـی نمـی‌ماند. چندان کوشش نمود کـه رخت بـه سرای آخرت کشید و به عزّ شـهادت فایز گشته بـه یـاران گذشته رسید «رضوان اللّه علیـه»
هر زمان یـار دگر بار سفر مـی‌بندددر شادی بـه دل غمزده درون مـی‌بندد

23. شـهادت قیس بن منبه‌

راوی گوید، کـه بعد از عمرو بن مطاع، قیس بن منبه چون شیر شکاری و پلنگ کوهساری روی بـه مـیدان نـهاد و رجزی آغاز کرد کـه ترجمـه بعضی از أبیـات آن این است:
______________________________
(1)- گرچه مؤلف بـه ظاهر از اهل سنت بود اما دور نیست بـه ولایت ائمـه ما معتقد باشد و به ولایت آن حضرت درون جای دیگر این کتاب هم تصریح کرده هست و درون مذهب شیعه امامـیه اثبات امام معصوم به منظور دفع شبهات و بیـان مجملات دین مـی‌کنند و ناچار حتما قول و فعل و تقریرش حجت باشد یعنی نـه درون گفتار و رفتار سهو و خطا کند و نـه درون سکوت بر خطای مردم و خطای دیگران هم بـه روی آشکار باشد و نسبت اشتباه و خطا بـه امام درون معنی خروج از مذهب شیعه هست به مذهب ناصبیـان اما اهل سنت همـه منکر ولایت ائمـه نیستند (شعرانی).
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:375

من قیس منبه‌ام کـه در جنگ‌کیوان نرسد ز دار و گیرم
گر رستم زال زنده گرددگردد بـه خم کمند اسیرم
در دوستی حسین و آلش‌باکی نبود اگر بمـیرم
امروز شوم شـهید و فردادر خلد برین بود سریرم کمان کین، درون بازوی تمکین فکنده، کمندگیر و دار از فتراک ادراک درآویخت، و به قوّت بازوی توانا خاک مـیدان با خون دشمنان برآمـیخت سالار کوفی از مـیسره عمر سعد بـه مبارزت وی بیرون آمد و طاقت حرب وی نیـاورده روی بـه گریز نـهاد و راه بیـابان برگرفت، قیس از روی تعصّب مرکب از عقب وی درون تاخت که تا از لشکرگاه بـه صحرا رسید عمر سعد حکم کرد، که تا جوقی سواران از عقب هر دو بتاختند همـین کـه نزدیک سالار رسید و خواست کـه نیزه بـه وی رساند سواران از قفای وی درآمده، و زخمـها بر او گشاده، دمار از وی درآوردند و، عاقبت الامر بـه زخمـهای پی‌درپی شـهیدش د. و سالار بـه سلامت بازگردید و به جای خود آمد.

24. ذکر شـهادت هاشم بن عتبه‌

در این محل ناگاه از دست راست امام حسین از مـیان بیـابان سواری بیرون آمد. بر خنگی تازی‌نژاد نشسته و بر گستوانی با جلال زرین و سیمـین درون روی کشیده، مرکبی کـه در معرکه چون قطرات غمام فرو دویدی و بر مصاعد معرکه چون دخان بـه اندک زمانی بـه دامن آسمان رسیدی.
برق رو و ابروش آنکه بـه رفتار خوش‌شام بدی درون حبش صبح شدی درون ختن مرکبی بدین زیبائی بـه جولان درآمده و راکبش خفتانی لعل چون زهره و مرّیخ درخشان پوشیده و خودی عادی چون افسر کیـان بر سر نـهاده و نیزه‌ای چون مار ارقم درون دست گرفته و کمانی بلند درون بازوی ارجمند افکند، و جعبه‌ای پر از تیر خدنگ بر مـیان بسته و شمشیر یمانی بـه زهر آب داده، حمائل کرده و سپر مکی از بعد پشت درون آویخته، چون شیر ژیـان و چون ببر بیـان بـه غرّش درآمد و سراپای مـیدان بگردید. رجزی
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:376

مـی‌خواند و چون از طرید و جولان فارغ شد، روی بـه سپاه مخالف کرد و نعره زد کـه ای لشکر کوفه و شام و ای بی‌رحمان خون‌آشام، هر کـه مرا داند خود داند، و هر کـه نداند بداند. منم هاشم بن عتبه بن وقّاص برادرزاده سعد وقاص و پسر عمر سعد بی‌اخلاص، بعد روی بـه لشکر امام حسین نـهاده گفت: السلام علیک یـا بن رسول اللّه اگر پسر عمّمم عمر سعد با دشمنان یـار هست دل من دوستان شما را هوادار هست و درون دوستی شما بـه غایت وفادار و این هاشم درون صفین حرب کرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسی دلیریـها نموده چنانچه درون تواریخ صحابه معلوم هست از امام همّت طلبید روی بـه مـیدان نـهاد و گفت نمـی‌خواهم از این لشکر الّا، عم‌زاده خود عمر سعد را، عمر سعد کـه این سخن را بشنید و طعنـه هاشم گوش کرد، لرزه بر وی افتاد. چون مبارزتهای هاشم شنوده و دلیری و مردانگی او را دانسته بود. روی بـه لشکر خود آورده گفت: ای دلاوران این سوار عم‌زاده من هست و مرا درون مـیدان رفتن پیش او مصلحت نیست کیست کـه برود و دل مرا از او فارغ گرداند؟ سمعان بن مقاتل کـه امـیر حلب بود بـه مـیدان آمد و او درون آن نزدیکی از دمشق با هزار سوار بـه یـاری پسر زیـاد آمده بود مردی کار دیده و گرم و سرد روزگار چشیده، چون بـه مـیان مـیدان رسید نعره بر هاشم زد کـه ای بزرگ‌زاده عرب پسر عم تو را از پسر زیـاد چه بد رسیده و حالا ملک ری و طبرستان نامزد اوست، و سپهسالار لشکر کوفه و شام هست و تو او را گذاشته‌ای و با حسین کـه نـه مملکت دارد و نـه حشم و نـه خزانـه و نـه خدم، یـار شده‌ای؟ مکن و از دولت روی مگردان و با بخت خویش ستیزه فروگذار.
همّت بلند دار و ز دولت متاب روی‌ادبار را مجوی و ز اقبال سر مپیچ هاشم گفت: ای ناکس، این دو سه روزه اختیـار فانی را دولت نام نـهاده‌ای؟ و جاه بی‌اعتبار دنیـای گذران را اقبال لقب داده‌ای؟ مگر ندانسته‌ای:
گفتم بهی کـه چیست دولت، گفتاروزی دو سه دو باشد و باقی همـه هیچ نـه دولت جهان را اعتباری هست و نـه اقبال او را ثباتی و قراری.
اگر دهد بـه تو جام جهان نما، دنیـابه نیم‌جو مستان، صد هزار جام جمش
کشیده‌دار قدم از حریم حرمت اوکه بیشتر همـه نامحرمند درون حرمش
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:377

ای سمعان بیـا و دیده انصاف بگشای و به نعیم باقی بهشت رغبت نموده از سر این جیفه از سگان واپس مانده درگذر، و کمر خدمت فرزند مصطفی صلوات اللّه و سلامـه علیـه بر مـیان جان بسته، دولت ابد پیوند رضای الهی و سعادت سرمد عطای نامتناهی بدست آر.
چون مـی‌توان بـه منزل روحانیون رسیدحیف هست در بـه ادی غولان قدم زدن سمع سمعان از استماع این سخنان تیره و بصر بصیرتش از اشعه بوارق این کلمات طیّبات خیره شد. گفت: ای هاشم نـه از پسر عمّ شرم مـی‌داری و نـه از پسر زیـاد، حساب مـی‌گیری بـه خیـالی مغرور شده‌ای و از روش عقل معاش دور افتاده‌ای. هاشم گفت: نفرین بـه پسر زیـاد باد کـه پسر عمّم را بازی داد. که تا دین بـه دنیـا بفروخت، من عالی همّتم دنیـا بـه آخرت بدل مـی‌کنم معیوب فانی مـی‌دهم و مرغوب باقی مـی‌ستانم این جاه فانی کـه شما بدو مـی‌نازید، زود درگذرد و به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار گردید.
سمعان دیگر باره خواست کـه سخن گوید هاشم درون غضب شده بانگ بر مرکب زد و گفت: ای ناستوده بـه مجادله آمده‌ای یـا بـه مقاتله؟ بعد بر سمعان حمله کرد و نیزه درون نیزه یکدیگر افکندند. بـه آخر هاشم نیزه از دست بیفکند و شمشیر کشیده روی بـه سمعان نـهاد سمعان حلبی نیزه بر هاشم راست کرده بود، هاشم پشت شمشیر بر نیزه او زد نیزه از دستش بیفتاد و خواست کـه تیغ برکشد هاشم امانش نداد شمشیر برق کردار صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد، کـه تا بـه خانـه زین بدونیم شد. آواز تکبیر از سپاه امام حسین برآمد و هاشم درون پیش صف عمر سعد بایستاد و گفت: ای عم‌زاده پدرت سعد وقاص درون روز جنگ احد جان فدای حضرت رسالت «صلی اللّه علیـه و آله و سلم» کرده، تیر درون روی دشمنان دین مـی‌انداخت و شرّ اعادی را از آن حضرت دفع مـی‌کرد و پیغمبر صلوات اللّه و سلامـه علیـه او را دعا مـی‌گفت، و پدر من عتبة بن ابی وقاص سنگ برو دندان مبارک آن حضرت مـی‌زد و مدد مخالفان مـی‌کرد. امروز حالتی عجیب مشاهده مـی‌رود کـه تو پسر چنان پدر با دشمن یـار شده‌ای تیغ درون روی فرزند مصطفی صلی اللّه علیـه و آله مـی‌کشی و من پسر چنان پدری اهل بیت آن حضرت را حمایت مـی‌کنم و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:378

مـی‌خواهم کـه بنیـاد اهل خلاف و عناد براندازم اینجا سرّ «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ»* «1» ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بیـان، سید عالمـیان «صلّی اللّه علیـه و آله و سلّم» بر پدرت آفرین مـی‌گفت و امروز بر تو نفرین مـی‌کند و همان روز بر پدرم نفرین مـی‌کرد و مـی‌دانم کـه امروز بر من آفرین مـی‌گوید عمر سعد کـه این سخنان را گوش کرد، آه سرد از دل پردرد برآورد سر درون پیش افکند. آب ندامت از دیده بی‌شرمش روان شد اما چون سمعان بدان خواری کشته گردید برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد کـه ملازم سمعان بودند بـه یک بار بر هاشم حمله د هاشم نترسید و از آن لشکر ذرّه‌ای نیندیشید و پیش حمله ایشان بازشد و دست و بازو بـه کار آورده دستبردی نمود کـه اگر رستم دستان بـه چشم انصاف مشاهده کردی گرد سمند او را توتیـای دیده ساختی و اگر سام نریمان آن رزم را بـه دیدی رشته خدمت او را بـه جای طوق مرصع درون گردن انداختی.
ترک خنجردار گردون هر دم از چرخ برین‌حرب او مـی‌دید مـی‌گفت آفرین باد آفرین!

25. ذکر شجاعت و شـهادت فضل بن علی علیـهما السلام‌

امّا چون امام «علیـه السلام» دید کـه هاشم با هزار سوار کارزار مـی‌کند، روی بـه یـاران کرد کـه آن جوان دلاور جگردار را دریـابید برادر امام حسین کـه او را فضل بن علی گفتندی، با نـه تن دیگر از اصحاب امام حسین کـه نام ایشان معلوم نیست، بـه مدد هاشم روان شدند عمر سعد دو هزار نامرد فرستاد. کـه مگذارید کـه آن مبارزان بـه هاشم پیوندند سواران سر راه بر آن ده تن گرفتند و حرب درون پیوسته، آواز گیرودار ایشان بـه فلک دوّار رسید. سلامت چون زه کمان گوشـه‌گیر شد و فتنـه چون تیغ انتقام از نیـام آشکار گشت.
جگر تاب شد نعره‌های بلندگلوگیر شد حلقه‌های کمند
ز سرّ تیغ و برق سنان‌سر از راه مـی‌رفت و دست از عنان لشکر دشمن، بـه جهت انبوهی غالب شده، نـه تن را شـهید د، و فضل بن علی چون پدر بزرگوار خود بـه تیغی چون ذو الفقار زبانـه‌دار و به نیزه‌ای ماننده مار ارقم، جان
______________________________
(1)- سورة الرّوم آیـه 19.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:379

شکار حرب مـی‌کرد و مبارز مـی‌گشت. گاهی بـه شعله سنان آتش آهنگ دود جانسوز از بی‌دلان برآوردی، و گاهی بـه خدمت تیغ بی‌دریغ رخنـه درون صف دلیران و مبارزان کردی، دو هزار بـه آن یک درمانده دست بـه تیر د.
ز پیکان عالمـی را ژاله بـه گرفت‌ز خون روی زمـین را لاله بـه گرفت درون این تیر باران، اسب شاهزاده دنیـا فضل سقط شد: و پیـاده درون مـیان آن قوم گرفتار گشت و عاقبت از سرای بی‌اعتبار دنیـا متوجه منازل دار القرار شد و از برادران امام مظلوم اوّلی کـه شربت شـهادت چشید و تشنـهو سوخته جگر بـه پدرش ساقی کوثر رسید، فضل بن علی بود. «رضوان اللّه علیـه» و چون لشکر عمر سعد ملعون این ده تن را شـهید د روی بـه مددکاری نعمان بن مقاتل آوردند. و او با هزار سوار گرداگرد هاشم را فرو گرفته بودند و هاشم تنـها با آن مدیران دغا، کارزار مـی‌کرد و دمار از پیـاده و سوار برمـی‌آورد.
نشسته بـه زین چون یکی اژدهاسر بارگی کرده بر وی رها
نـه اسبی عقابی برانگیخته‌نـه تیغی نـهنگی درآویخته بـه هر طرف کـه مرکب مـی‌راند، بوی مرگ بـه مشام مقاتلان مـی‌رسید. و به هر جانب کـه حمله مـی‌کرد رنگ احمر بـه نظر مخالفان درون مـی‌آمد و نعمان بن مقاتل هر زمان نعره بر سپاه مـی‌زد کـه کوشش کنید و خون برادرم بازخواهید. درون این حال هاشم دریـازید و دوال کمرش بگرفت و از خانـه زین درون ربوده بر زمـین زد چنانچه استخوانـهایش درون هم شکست و فی الحال مرغ روحش از قفس قالب شومش بیرون جست. بعد علمدار او را بـه ضرب تیغ بـه نعمان درون رسانید و علمش نگونسار گردانید. سپاه نعمان چون وی را کشته و علمش را نگون شده دیدند روی بـه گریز نـهاده نعره الحذر الحذر برکشیدند و در این محل لشکر عمر سعد درون رسیدند و ایشان را بازگردانیده قریب سه هزار حوالی هاشم را فرو گرفتند و او مانده شده بود، و زخم بسیـار خورده و تشنگی بر او غلبه کرده نـه راه گریز داشت و نـه مجال ستیز و با این همـه مـی‌جوشید و مـی‌خروشید و مردانـه مـی‌کوشید که تا وقتی کـه شربت شـهادت نوشید، و از جامـه خانـه کرامت سرمدی، خلعت سعادت أبدی بـه پوشید. زین عالم فانی سوی گلزار بقا رفت.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:380

26. شـهادت حبیب بن مظاهر

بعد از آن حبیب بن مظاهر از امام حسین «علیـه السلام» دستوری طلبید، و این حبیب مردی با کمال و جمال و پیر کهن سال بود. و قرآن مجید بـه تمام حفظ داشت هر شب ختم کلام اللّه کردی، و بعد از ادای نماز خفتن که تا دمـیدن صبح قرآن را تمام کردی، بـه خدمت حضرت رسالت «صلی اللّه علیـه و آله» مشرّف شده، و از آن حضرت احادیث شنوده و به ملازمت امـیر المؤمنین علی «علیـه السلام» مدّتها مکرّم و معزّز بوده حضرت امام حسین «علیـه السلام» فرمود، کـه تو مرا از جدّ و پدر یـادگاری و مرا با تو انسان تمام است. مرا تنـها مگذار، دیگر آنکه پیر شده‌ای و پیران درون مشقّت مجاهدت و جهاد معذورند. حبیب گفت:
ای سیّد و سرور و ای مـهتر و بهتر! پیران مراسم حرب بهتر مـی‌دانند، و تجربه ایشان درون دقایق کارزار بیشتر هست و من نیز مـی‌خواهم کـه فردا مرا درون زمره کشتگان راه تو حشر کنند.
فردا کـه مقرّبان خاکی مسکن‌در حشر شوند راکب مرکب تن
آغشته بـه خون جگر آلوده کفن‌ناگه ز سر کوی تو برخیزم من امام حسین «علیـه السلام» گریـان گریـان او را اجازت داد. و حبیب روی بـه مـیدان نـهاده رجز مـی‌گفت کـه این دو بیت درون ترجمـه ابو المفاخر از آن جمله است:
حبیب مظاهر منم مرد مردبرانگیزم از آتش و آب گرد
سری دارم از دوستان پروفادلی دارم از دشمنان پر نبرد حرب صعب مـی‌کرد، و خروش از لشکر برمـی‌آورد. ناگاه شخصی از بنی تمـیم شمشیری بر وی زد و او از پای درافتاد و چون خواست کـه برخیزد، حصین بن نمـیر شمشیری بر فرق وی زد و آواز برآورد کـه یـا بن رسول اللّه مرا دریـاب. و این صدا بـه گوش حضرت امام حسین (ع) رسیده، مرکب برانگیخت. و خود را بدو رسانید حبیب دیده باز کرد و گفت: ای سیّد من سخنی بفرمای و پیغامـی کـه به جدّ و پدر خود داری باای.
گویـا زبان حال حبیب درون آن وقت این دو بیت را أدا مـی‌نمود که:
پیرانـه سر کشیدم سر درون ره سگانت‌موی سفید کردم جاروب آستانت
لعل تو جان و من هم دارم رمـیده جانی‌حرفی بگو کـه بادا جانم فدای جانت
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:381

امام حسین «علیـه السلام» او را بـه بهشت بشارت مـی‌داد و آن پیر پاکیزه ضمـیر، بـه آن مژده دلپذیر، شاد شده روی بـه سفر آخرت نـهاد «رضوان اللّه علیـه».
در بعضی از تواریخ مذکور هست که بدیل بن حریم حبیب را بـه قتل رسانید و سر او را برید جائی محفوظ داشت و بعد از آنکه جنگ بـه اتمام رسید آن سر را درون گردن اسب خود درآویخته، بـه مکّه برد کـه آنجا دوستی داشت کـه دشمن حبیب بود که تا آن سر را بـه دوست خود بـه نماید قضا را پسر حبیب بر دروازه مکه ایستاده بود کـه بدیل بـه رسید آن پسر پرسید، کـه این سر کیست؟ بدیل ندانست کـه این پرسنده پسر حبیب است. جواب داد کـه سر حبیب بن مظاهر هست که درون کربلا من او را بـه قتل رسانیده‌ام و تحفه به منظور دوست خود فلان‌آورده‌ام، چون پسر حبیب این سخن شنید دود از نـهاد او برآمد و با آن کـه به حدّ بلوغ نرسیده بود سنگی برداشت و بر پیشانی بدیل زد. بمثابه‌ای کـه مغزش پریشان شد، از مرکب درافتاد و پسر حبیب سر پدر از گردن مرکب باز کرده، ببرد. و در گورستان معلّی دفن کرد. و حالا آن موضع مزاریست مشـهور و معروف بـه رأس الحبیب. و اللّه اعلم.

27. شـهادت حریره غلام‌

و بعد از آن، حرّه یـا حریره کـه آزاد کرده ابو ذر غفاری «رضی اللّه عنـه» بود و بعضی گویند، حریر نام داشت بـه مـیدان آمد و پیـاده طرید مـی‌کرد و رجز مـی‌خواند و مبارز مـی‌خواست اگر چه رویش سیـاه بود امّا دلش روشنتر از مـهر و ماه بود و بیت چند از ترجمـه رجز او، از نظم ابو المفاخر این است.
چون من سوی مـیدان شجاعت بخرامم‌بس خصم کـه بیجان شود از ضرب حسامم
بگزیده مردانم، اگر چند سیـاهم‌بستوده شاهانم، اگر چند غلامم
فردا بـه شفاعت بود آسان همـه کارم‌و امروز برآید بـه شـهادت همـه کامم حمله مردانـه مـی‌نمود. و قتال مبارزانـه مـی‌کرد، که تا وقتی کـه به قتل آمد و به جنّات جاویدی رسید. «قتیل راه تو را زندگی جاوید است.» «رضوان علیـه»
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:382

28. شـهادت یزید بن مـهاجر جعفی‌

پس از او یزید بن مـهاجر جعفی قدم درون مـیدان نـهاد و در محاربه و مقاتله داد مردی و مردانگی بداد. آخر الامر از لباس حیـات مستعار عاری، روی بـه جامـه خانـه عنایت حضرت باری آورد، و ساکنان ربع مسکون را، کـه در دامگاه بلا افتاده‌اند و در شاهراه فنا ایستاده بـه یکبارگی وداع کرد «رضوان اللّه علیـه»

29. شـهادت انیس بن معقل اصبحی‌

بعد از آن انیس بن معقل اصبحی، روی بـه محاربه فجّار آورد و چون سیل مواج و موج سیـال جوی خون از ایشان روان کرد و با حلق تشنـه دشنـه بر حلق ایشان مـی‌راند و در مدح امام حسین «علیـه السلام» و مناقب قوم خود رجزی مـی‌خواند و بالأخره روح مقدّسش از تنگنای هیکل جسمانی بـه فضای ریـاض روحانی و حدایق رضوانی، پرواز نمود «رضوان اللّه علیـه»

31- 30 شـهادت عابس بن شبیب و غلام او

بعد از آن عابس بن شبیب شاکری عزم قتال کرد و از غلام خود شوذب پرسید کـه امروز با ما درون چه مقامـی؟ شوذب جواب داد کـه در رکاب تو شمشیر مـی‌ که تا کشته شوم عابس گفت ظنّ من بـه تو همـین بود. اکنون قدم پیش نـه کـه امروز روزی هست که طلب کنیم مزد عظیم از خداوند کریم کـه بعد از امروز دیگر از ما عمل نمـی‌آید.
غلام گفت: ای خواجه بلند همّت چنانچه فرمودی فرصت عمر غنیمت هست و هنگام اتّصال بـه دولت آخرت هست پس هر دو بـه اتّفاق یکدیگر عزیمت را بر حرب اهل نفاق تصمـیم دادند، عابس پیش امام حسین آمد و گفت بـه خدا سوگند کـه در روی زمـین هیچ نیست، کـه نزد من دوست‌تر و عزیزتر از تو باشد، و من درون این مدّت خدمت لایق نکرده‌ام و تحفه‌ای فراخور، آن حضرت بـه جناب مستطاب نیـاورده، لا جرم از خجالت دل‌ریشم. و سر انفعال و شرمندگی درون پیش.
چگونـه سر ز خجالت برآورم بر دوست‌که خدمتی بـه سزا بر نیـامد از دستم
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:383

و حالا اگر چیزی نفیس‌تر از نفس خود مـی‌داشتم، آن را وقایـه ذات مقدّس و نفس أقدس تو مـی‌گردانیدم. اگر اجازت فرمائی بـه مـیدان مردی، علم مبارزت افرازم. و اگر قبول نمائی جان شیرین فدای راه تو سازم. حضرت امام حسین «علیـه السلام» بر او آفرین کرد، دستوری داد و عابس بـه اتّفاق غلام، روی بـه مـیدان نـهاد.
در مقتل دینوری از ربیع بن تمـیم نقل مـی‌کند که: «من عابس را درون معرکه‌ها دیده بودم و هنرهای وی را مشاهده نموده بودم چون چشم من از دور بر وی افتاد کـه به مصاف مـی‌آید، با لشکریـان گفتمـی متوجّه شما شده کـه به هنگام جنگ بر شیر ژیـان و ببر بیـان و پیل رمان غالب مـی‌آید هیچ متصدّی حرب و معرّفی قتال او نشود درون اثنای این قیل و قال عابس نزدیک رسیده، فریـاد برآورد کـه ای رجل برجل مردی بـه مردی. لشکریـان بـه سخن من از مبارزت او ترسیده بودند وی بـه مـیدان او رغبت نمـی‌کرد عمر سعد گفت چون یکان‌یکان، بـه حرب وی بیرون نمـی‌روید، بـه یک بار بر او حمله کنید روی بـه وی نـهاده آغاز محاربت د عابس کـه این صورت مشاهده کرد خود از سر و زره از تن بیفکنده روی بـه لشکرگاه نـهاده و غلام از عقب پشتش نگاه مـی‌داشت. بـه خدای زمـین و آسمان دیدم کـه زیـاده از دویست درون پیش انداخته مـی‌زد و مـی‌راند و مـی‌کشت ربیع گوید: من با وی آشنائی داشتم گفتم ای عابس، سر و تن بی‌زره خود را درون دریـای هیجا افکنده‌ای از غرقاب هلاک نمـی‌اندیشی عابس جوابی گفت کـه مضمونش این بود.
چو من درون بحر هجرانم، ز کوی یک‌بگذشت، از باران چه غم دارد؟ بـه آخر از اطراف و جوانب درآمده، زخمـهای منکر بر وی و رفیق وی زدند. که تا وقتی کـه خواجه و غلام از دار الملام روی توجّه بـه مأمن دار السلام نـهادند و رفتند رفیقان و رسیدند بـه منزل» «رضوان اللّه علیـهما».

32. شـهادت حجّاج بن مسروق:

از بعد ایشان حجّاج بن مسروق جعفی، مؤذّن لشکر امام حسین «علیـه السلام» و بعضی گفته‌اند، کـه رکابدار آن حضرت نیز بود بـه دستوری وی بـه مـیدان نـهاد کمانی زیبا
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:384
مانند قوس و قزح بزه کرده و خدنگی چون تبر آه مظلومان کـه سحرگاه از قوس تظلّم بـه هدف قاب و قوسین افکند. بر آن پیوسته رجزخوانان بطرید. و جولان درآمد، خاک مـیدان بـه اوج کیوان مـی‌رساند و به آتش شمشیر آبدار باد غرور را از سر دشمنان خاکسار بیرون مـی‌برد. سپاه مخالف بـه تنگ آمده، تیر بارانش د زخمـی بـه وی رسید و به بهشتش رسانید «رضی اللّه عنـه».

34- 33. شـهادت سیف بن حارث و مالک بن عبد سریع:

بعد از او سیف بن حارث بن سریع، با پسر عمّ خود مالک بن عبد بن سریع، گریـه کنان بـه سرعت تمام بـه پای بوس فرزند خیر الانام شتافتند آن جناب پرسید کـه سبب گریـه شما چیست؟
جواب دادند کـه ما به منظور تو مـی‌گرییم، کـه مـی‌بینیم کـه دشمنان تو را احاطه کرده‌اند و دوستان بر دفع ایشان قدرت ندارند حضرت امام «علیـه السلام» درون شأن ایشان دعای خیر گفت و آن دو مبارز کار زاری چون شیر مرغزاری بـه پیکار درآمده، داد نامداری دادند و بسی سواره و پیـاده را از عرصه حیـات بـه دروازه فنا و فوات فرستادند و به آخر از این ظلمت خانـه پروحشت و ملال، روی بـه نزهت‌آباد قرب ملک متعال نـهادند امام «علیـه السلام» بر آن دو نوجوان کـه با دل پرحسرت از این جهان بـه رفتند بگریست و آمرزش ایشان از حضرت غفور منّان استدعا نمود و فرمود که: با تصادم مقتضیـات تقدیر جز درون ساختن و تسلیم شدن چه تدبیر فالحکم للّه العلیّ الکبیر و الیـه المرجع و المصیر.
نیست، راز دست مرگ نجات‌اکثر و اذ کرها دم اللذات

35. ذکر شـهادت غلام ترکی رضی اللّه عنـه‌

بعد از آن غلام ترک کـه قاری قرآن و حافظ صحیفه فرقان بود، با روی چون ماه رخشنده و چهره چون آفتاب تابنده، پیش امام حسین «علیـه السلام» آمده، درون زمـین افتاد و گفت: «نفسی لنفسک الفداء» جان من فدای جان تو یـا بن رسول اللّه! چنان مـی‌بینم کـه از لشکر ما یکی زنده نخواهد ماند دستوری ده که تا من نیز پیش تو جان فدا کنم و خود را بـه عالم قرب و مقرّبان صدق، آشنا کنم امام حسین «علیـه السلام» فرمود کـه من تو را
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:385

برای پسر خود زین العابدین خریده‌ام و بدو بخشیده برو و از وی اجازت طلب!
راوی گوید کـه در آن روز امام زین العابدین «علیـه السلام» بیمار بود و در اندرون خیمـه تکیـه داشت غلام بیـامد و گفت ای مخدوم‌زاده من از حضرت پدرت اجازت حرب طلبیدم. فرمود کـه تو از آن نور دیده منی، اختیـار تو او دارد و حالی روی بـه آستان عرش آشیـان تو آورده‌ام و امـید مـی‌دارم کـه مرا محروم نگردانی و دستور کارزار ارزانی داری.
امام زین العابدین فرمود کـه من تو را درون راه خدا آزاد کردم، دیگر تو مـی‌دانی. آن ترک نیکو خصال پاکیزه جمال صادق نیّت، صافی‌طویّت بگرد خیمـه‌ها درآمد و از همـه اهالی و موالی بحلی طلبید و گفت مراد من آن هست که فردای قیـامت مرا بازطلبید. و هر چند درون خدمت تقصیر کرده‌ام از من فراموش مکنید. غریو از اهل بیت برآمد و دیگر باره آن سعادتمند بـه خدمت امام حسین علیـه السلام رفته صورت حال بـه موقف عرض رسانید و از آن حضرت اجازت طلبیده روی بـه مصاف نـهاد خبر بـه امام زین العابدین (ع) رسید کـه ترک، غلام بـه مـیدان مـی‌رود فرمود: کـه دامن خیمـه برگیرید که تا من نظاره جنگ آن ترک کنم. دامن خیمـه برداشتند و شاهزاده نظر مـی‌کرد کـه آن ترک با عذاری چون گل شکفته و رخساری چون ماه دو هفته، درون مـیان هر دو صف بایستاد و شمشیری چون شعله برق درخشان و مانند شـهاب ثاقب شیطان‌سوز آتش افشان درون روی آن سپاه رو سیـاه بجنبانیده مبارز طلبید. گاهی بـه عربی رجزی مـی‌خواند و گاهی بـه لغت ترکی کلامـی بر زبان مـی‌راند. و ترجمـه بعضی از رجزهای او کـه ابو المفاخر بـه نظم آورده این است.
ای حسین ای گهر روحانی‌نسخه مکرمت سبحانی
منم آن ترک کـه سلطان باشم‌گر توأم هندوی حضرت خوانی
تیغ درون دست من از معجز توبر سر خصم کند ثعبانی
چه شود گر تو بـه روی خوش خویش‌سرخ روی أبدم گردانی
روی بر روی من غمگین نـه‌چون کنم ترک سرای فانی مبارز مـی‌آمد و بر دست او کشته مـی‌شد. که تا بسیـاری از مخالف بـه قتل رسانید و آخر تشنگی بر او غالب شده بازگردید و دیگر باره بـه در خیمـه حضرت امام زین العابدین آمد
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:386

امام زاده بر وی آفرین گفت و مبارزات او را پسندید و بسیـار تحسین نمود و به بشارت شربت کوثر و مژده و رضوان من اللّه اکبر مبتهج و مسرورش گردانید. و آن ترک صادق دل، پاکیزه نـهاد دست و پای امام زین العابدین «علیـه السلام» را بوسه داده دیگر باره از مخدّرات حجرات، عصمت و طهارت بحلی طلبید. و از سوز مفارقت ایشان بـه های‌های بگریست بعد روی بـه مـیدان نـهاده گرد بلا مـی‌انگیخت و خاک هلاک بر فرق مبارزان تیره روی مـی‌ریخت. عاقبت سروش عالم غیبی و منادی عرصه لاریبی ندای ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ «1» بـه سمع روح شریفش رسانید. و خطاب مستطاب و «ادخلی جنّتی» از فضای ساحت قرب رب العباد، بـه گوش هوش آن ترک پاک اعتقاد رسید.
روی دل درون حدیقه جان کردمنزل اندر ریـاض رضوان کرد درون اکثر کتب مذکور است: کـه آن ترک زخم گران یـافته، از پای درآمده و امام حسین «علیـه السلام» بـه سر وی رسیده، او را بـه در خیمـه امام زین العابدین رسانید و از مرکب فرود آمده سرش بر کنار گرفته روی بـه روی او مـی‌نـهاد و امام زین العابدین «علیـهم السلام» با وجود مرض بر سر بالین وی ایستاد. و غلام دیده باز کرد و سر خود را بر کنار امام حسین «ع» دید و امام زین العابدین را بر زبر سر خود مشاهده نمود. تبسّم کنان بر پدر و پسر سلام کرده، روی بـه حدیقه دار السّلام آورد. «رضوان اللّه علیـه».

36. شـهادت حنظلة بن سعد:

بعد از آن حنظلة بن سعد عجلی، درون مـیان هر دو صف آمد و ندا کرد کـه من بر شما از عذاب قوم نوح و عقاب گروه عاد و ثمود مـی‌ترسم اگر خواهید کـه مستحقّ عقوبت نشوید دست از قتل امام حسین کوتاه کرده، بـه منازل خود بازروید. امام حسین «علیـه السلام» گفت: یـا بن سعد از این سخن بگذر کـه این جماعت را استعداد عذاب الهی و استحقاق عقوبات نامتناهی حاصل شده، دعوت تو را اجابت نخواهند کرد. و کدام خیر و فلاح و فوز و صلاح از ایشان توقّع توان نمود. کـه برادران صالح ما را کشتند و حالا
______________________________
(1)- سورة الفجر آیـه 28.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:387

قاصد خون ما گشته‌اند. حنظله گفت صدقت یـا بن رسول اللّه! اکنون داعیـه دارم کـه به إخوان خود ملحق گردم. حضرت امام علیـه السلام فرمود کـه برو بـه منزلی کـه بهتر از دنیـا و مافیـهاست. حنظلة بن سعد ابن گفت کـه سلام بر تو و اهل بیت تو باد امـید مـی‌دارم کـه حق سبحانـه ما را درون بهشت بـه خدمت تو رساند امام حسین آمـین گفت و وی روی بـه مـیدان نـهاده بر مخالفان حمله آورده، جنگهای مردانـه کرد که تا به درجه شـهادت و ذروه سعادت رسید.
«رضوان اللّه علیـه».

37. شـهادت یزید بن زیـاد:

از عقب وی یزید بن زیـاد الشعبی، هشت تیر بـه جانب اهل غدر و نفاق انداخته، پنج تن از آنـها بر زمـین افکند. و هر تیر کـه مـی‌انداخت امام مـی‌فرمود کـه «اللّهمّ سدّد رمـیته و اجعل ثوابه الجنّة» خدایـا تیر او را بـه هدف صواب رسان و بهشت را ثواب دست مزد او گردان بـه آخر مخالفان غلبه کرده شکار تیرانداز اجل گردید.

38. شـهادت سعد بن عبد اللّه الحنفی:

از عقب وی سعد بن عبد اللّه الحنفی کـه از اقربای مادر محمد حنفیـه بود، اجازت طلبیده عزیمت مـیدان قتال نمود. بر اسب کوه پیکری باد ، و زمـین‌نوردی آتش جوشش سوار شده، تیغی چون قطره آب بر مـیان بسته و نیزه خطی بر بنا گوش مرکب راست کرده.
بگردید پیش و پس و چپ و راست‌باستاد و آنگه، هم آورد خواست هر مبارز کـه به مـیدان مـی‌آمد، اگر دور بودی بـه طعن نیزه از او جان ربودی، و اگر نزدیک بـه ضرب تیغ نقد حیـات از او بستدی عاقبت بـه حکم «لکلّ أجل کتاب»، روزنامـه حیـاتش بـه انجام رسید و راقم اجل رقم «کلّ من علیـها فان» بر صحیفه زندگانی او کشید «رضوان اللّه علیـه».

40- 39. شـهادت جنادة بن حارث و عمرو بن جناده:

بعد از آن جنادة بن حارث انصاری، مکمّل و مسلح بـه مـیدان آمد و بعد از کارزار
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:388

بسیـار از قنطره عبور بـه مرتبه سور و سرور رسید. پسرش عمرو بن جناده بـه مضمون کلام حکمت فرجام الولد سر أبیـه عمل نموده، احیـای آثار پدر عالی‌مقدار خود کرده اندک زمانی را بـه وصال آن حمـیده خصال رسید «مرگ هست که دوست را رساند بر دوست» «رضوان اللّه علیـه».

41. شـهادت مرّة بن ابی مره‌

از بعد آن دو بزرگ انصاری مرة غفاری، چون هژیر شکاری بـه معرکه درآمد و به مردانگی از سپاه کوفه و شام سرآمد. با تیغ گوهردار بهر بدگهری کـه برآمد فی الحال بـه ضرب تیر و تیغ، جان شکارش دود از دل آن تیره روزگار برآمد عاقبت الامر از مجلس دار البوار بـه محفل «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»* انتقال نمود و حظایر عالیـه ملکوت را بر منازل فانیـه عالم ناسوت اختیـار فرمود: «رضوان اللّه علیـه».

43- 42. محاربه و شـهادت محمد بن مقداد و عبد اللّه بن ابو دجانـه‌

آورده‌اند کـه محمد بن مقداد و عبد اللّه بن ابو دجانـه با یکدیگر از آن سید سرور دستوری خواسته، بـه مـیدان رفتند و حربی مردانـه کرده بسیـاری را کشته و خسته گردیدند.
و چون خواستند کـه به ملازمت امام «علیـه السلام» آیند، فوجی سوار از لشکر فجّار گرداگرد ایشان فرو گرفتند. (و بـه شـهادت رساندند.)

(48- 47- 46- 45- 44- 43) شـهادت شش تن از موالیـان‌

سعد کـه غلام امـیر المؤمنین علی «علیـه السلام» بود، با پنج تن از موالیـان و بندگان امام حسین «علیـه السلام» کـه قیس بن ربیع و اشعث سعد و عمر بن قرط و حنطمـه و حماد بودند بـه مدد ایشان رفتند. و به واسطه کثرت مخالف و ضربهای متوالی و مترادف هر هشت تن از این شش درون فانی متوجه منظر هشتگانـه بهشت جاودانی شدند. «رضوان اللّه علیـهم أجمعین».
در این وقت از یـاران و چاکران و ملازمان امام حسین «علیـه السلام» پنجاه و سه تن
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:389

شربت شـهادت چشیده از این جهان فانی رحلت فرموده بودند و از مردان غیر از امام حسین و امام زین العابدین «علیـه السلام» نوزده تن باقی مانده شانزده تن از خویشان و برادران و فرزندان و دو تن از یـاران و یک نفر از غلامان. چنانچه بـه تفصیل رقم‌زده کلک بیـان خواهد گشت.
چو نوبت بـه آل پیغمبر رسیدجهان جامـه صبر درهم درید
زمـین شد پر ز فتنـه و ولوله‌فلک گشت پرشور و پرغلغله زبان روزگار درون آن واقعه بـه زاری زار مـی‌گفت:
چیست یـا رب کاتشی درون عرصه عالم زدندفتنـه‌ای انگیختند و عالمـی بر هم زدند و فلک دوّار بـه لسان اضطرار این سخن بـه گوش جهانیـان مـی‌رساند.
ناشده روز قیـامت اهل عالم را چه شد؟نادمـیده صور فرزندان آدم را چه شد؟ چون امام «علیـه السلام» دید کـه از یـاران و هوادارانی نماند سوز حسرت بر دل آن حضرت غالب گشته، آهی شغب‌ناک بر کشید و اهل بیت دانستند کـه ملال آن حضرت به منظور ایشانست. همـه متّفق الکلمـه گفتند: ای نور دیده صدر مسند رسالت، و ای سرور شاه عرصه ولایت، هیچ اندیشـه بـه خود راه مده، و داغ ملال بی‌کینـه منـه. کـه ما زندگی خود بعد از تو نمـی‌خواهیم خواهش ما آن هست که امروز درون قدم تو سربازیم، که تا فردا درون مـیان اهل محشر سربرافرازیم. سوخته داغ شوق مودّت توئیم ما را از شعله بلا چه بیم، و غرقه دریـای محبّت توئیم ما را از سیل هلاک چه باک؟ اگر خانـه تن بـه طوفان محن ویران گردد چون منزل دل بـه سعی معمار عنایت تو معمور هست چه اندیشـه؟
ما کـه دادیم دل و دیده بـه طوفان بلاگو بیـا سیل غم، و خانـه ز بنیـاد ببر امام حسین «علیـه السلام» بگریست و دعای خیر درون شأن ایشان بـه تقدیم رسانید

49. ذکر شـهادت عبد اللّه بن مسلم بن عقیل‌

پس اوّلی کـه از اقربی قریبه امام پیش آمد عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بود. گفت:
یـا بن رسول اللّه! مرا دستوری ده، که تا مرکب همّت بـه عرصه آخرت رانم. و سلام شما به
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:390

مسلم بن عقیل رسانم، امام حسین «علیـه السلام» گفت: ای پسر هنوز داغ هجران پدرت مسلم بر نیـاسوده‌ام و پیوسته درون اندوه و برادران نو رسیده جهان نادیده تو بوده‌ام. این زمان از سوز فراق خود مرا بر آتش هجران منـه و شربت تلخ مـهجوری بر بالای جام زهرآلود مصیبت پدرت بـه من مده یـادگار مسلم بن عقیل توئی. تو را ألم مفارقت پدر بس است، مادرت را پیش گیر و هنوز کـه مجالی هست سر خویش گیر. این قوم همـه چشم بر من دارند و تا مرا بینند پروای دیگری نمـی‌کنند.
عبد اللّه گفت: یـا بن رسول اللّه بـه ذات پاک معبودی کـه جدّت را بـه حقّ بـه خلق فرستاد، کـه مرا بـه مـیدان گذار و از کار زار مخالفان مدبّر بازمدار که تا من نیز درون خدمت تو درجه پدر دریـابم و چنانچه اوّلی کـه در وفاداری تو جان فدا کرد پدر من بود نخستین از اقربا کـه در هواداری تو سر درون بازد من باشم امام حسین «علیـه السلام» او را درون کنار گرفت و گفت ای مونس غم‌گسار و ای مرا از پسر عمّ یـادگار! چشمم بـه تو روشن و دلم بـه تو خرّم بود این نیز بر من حرام شد و در دنیـا مصاحبت ما بـه إتمام رسید بعد وی وداع کرده دستوری داد و عبد اللّه روی بـه مـیدان نـهاده رجزی آغاز کرد و مرکب را بـه جولان درون آورده مبارز طلبید گاهی چون مرّیخ تیغ زن شمشیر آبدار کار مـی‌فرمود. و گاهی چون شـهاب ثاقب بـه نیزه آتش بار حمله مـی‌نمود و به انتقام پدر بنای أبدان مبارزان را زیر و زبر مـی‌کرد. عمر سعد روی بـه قدامة بن اسد فزاری کرد و گفت: ای قدامـه! تقدیم مراسم حرب کرده بیرون و دلیروار متوجّه این جوان هاشمـی شو! شاید کـه بلای او از سر لشکر من باز کنی و خود را درون مـیان مبارزان کوفه و محاربان شام سرافراز سازی قدامـه با سلاح تمام بر اسبی سوار شده مرکبی تیزگام ره انجام بـه گرم روی با ذروه خورشید همعنان و در طی مراحل و قطع منازل با پیک ماه جهان‌پیما، توأمان بودی.
چو اشک عاشقان گلگون و خوش‌روجهان‌پیما تراز، شبدیز خسرو
به سرعت بر فلک پیشی گرفته‌به پویـه با قمر خویشی گرفته تازان‌تازان و به دلنوازی عمر سعد نازان، درون برابر عبد اللّه بن مسلم آمد. عبد اللّه بـه نیزه برو حمله کرد قدامـه مرکب از جای برانگیخته از پیش او بیرون رفت و هرگاه کـه عبد اللّه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:391

بر وی حمله کردی او روی بگریز آوردی و هر چند عبد اللّه درون عقب او تاختی بدو نرسیدی چه مرکب عبد اللّه درون آن روزها آب نخورده بود بلکه کاه و جو، از دور مشاهده نکرده. عبد اللّه از تاختن فرو مانده نیزه از دست بیفکند و تیغ برکشیده بر یک گوشـه مـیدان بایستاد و قدامـه چون دید کـه عبد اللّه نیزه ندارد بـه غایت شادمان شده مرکب برانگیخت و نیزه حواله بی‌کینـه آن جناب کرد. عبد اللّه خود را خم داد که تا نیزه از او درگذشت، بعد به خانـه زین بازآمد و قدامـه اسب را بازگردانیده مـی‌خواست کـه حمله دیگر بیـاورد کـه عبد اللّه تیغی بر دهان شومش زد کـه یک نیمـه کلّه‌اش پرّان شد، بعد دست بزد و کمربند وی گرفته مرکبش درون گردانید و فی الحال بر مرکب او سوار شده اسب خویش را بـه غلام داد و نیزه خود را از زمـین درون ربوده، مبارز طلبید و رجز مـی‌خواند کـه ترجمـه بعضی از آن ابیـات این است:
امروز ببینم پدر سوخته جان راپیش شـه مظلوم کشم روح و روان را
یـا دولت جاوید بـه آغوش درآرم‌در روضه فردوس عروسان جنان را
زان پیش کـه با شیر بـه خلوت بنشینم‌با خاک برابر کنم این جمع سگان را راوی گوید: کـه سلامة بن قدامـه چون شجاعت عبد اللّه بدید. عمر سعد را گفت ای سپهسالار بدان کـه من حرب بسیـار کرده‌ام و مبارزان و دلیران کارزاری بی‌شمار دیده بـه جرأت و شجاعت این جوان هاشمـیی بـه نظر من درون نیـامده.
سالها لعب نماید فلک چوگان قدرتا چنین شاهسواری سوی مـیدان آرد اما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب مشاهده د. همـه از وی ترسان و هراسان شده هیچ را زهره آن نبوده کـه به حرب او بیرون رود. عبد اللّه ساعت بایستاد و مبارز درون برابرش نیـامد از تشنگی بی‌طاقت شده بر مـیمنـه لشکر حمله کرد و مـیمنـه را بر هم زده چندین مرد و مرکب را درون ورطه هلاک افکند از جمله آنـها حمـیر حمـیری از بقیّه خوارج نـهروان بود و پسرش کامل بن حمـیر را بـه غرقاب مرگ درون انداخت. پس، از مـیمنـه برگشت و قطره‌قطره خون از شمشیر وی مـی‌چکید خود را بر قلب لشکر زد و قریب بیست را بـه قتل رسانید. و صالح بن نصیر را آنجا کشت و از آنجا روی بـه مـیسره
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:392

نـهاده. داد مردانگی بداد و با قدامـه حبشی کـه پهلوان لشکر عمر سعد بود برابر افتاده شرّ او را نیز کفایت کرد، آنگه خواست کـه به لشکر خود بازگردد کـه پیـادگان سر راه بر وی گرفتند و خدّاع دمشقی ناگاه از عقب وی درآمده بـه یک ضرب تیغ هر دو پای اسبش را قلم کرد اسب از پای درافتاد، و عبد اللّه سبک از مرکب فرو جسته خود را بر زمـین استوار گرفت نوفل بن مزاحم حمـیری درآمده و به طعن نیزه، و گویند کـه عمرو بن صبیح صداوی بـه زخم تیر آن خلاصه خاندان عقیل را قتیل ساخت «رضوان اللّه علیـه».
دریغ و درد کـه خورشید آسمان کمال‌غروب کرد اوج شرف بـه برج زوال
همای روح رفیعش گشاد بال و برفت‌از این نشیمن فانی بـه آشیـان وصال

51- 50. شـهادت جعفر بن عقیل و عبد الرحمن ابن عقیل‌

و چون عمّ او جعفر بن عقیل بن أبی طالب برادر زاده خود را کشته و به خون آغشته دید. زار زار بگریست و از حضرت امام «علیـه السلام» دستوری خواسته روی بـه مـیدان نـهاد و رجزی مـی‌خواند کـه ترجمـه بعضی از آن درون نظم ابو المفاخر رازی این است.
قرّة العین عقیلم من و مولای حسین‌جان و دل پاک ز آلایش هر تهمت و شین
پسر عمّ من هست این شـه و شـهزاده کـه هست‌قرّة العین نبی چشم و چراغ ثقلین
این حسین بن علیّ هست که جبریل امـین‌پرورش داد و را درون حلل أجنحتین هر مبارز کـه به مـیدان آن صفدر مـی‌آمد، فی الحال از جان و جهان برمـی‌آمد. نـهال نـهاد ایشان را بـه ضرب تیغ از بیخ برمـی‌کند و به هر گوشـه‌ای از کشته پشته مـی‌افکند. و چون آن سگان مردم خوار درمانده کارزار او شدند، بـه یک بار درون مـیانش گرفته، طعن و ضرب بر او گشادند عاقبت سفینـه سکینـه‌اش درون گرداب اضطراب و کشتی وقار و اصطبارش درون غرقاب ضجرت و اضطرار افتاد و در دریـای شـهادت غوطه خورده، گوهر شرف بـه کف آورد. «رضوان اللّه علیـه».
در فرقت آن نور دل و راحت روح‌جانـها همـه محزون شد و دلها مجروح
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:393

52. عبد الرحمن:

و چون فرزند عقیل از عقیله دنیـا باز رست. برادرش عبد الرّحمن بن عقیل بـه مـیدان درآمد. کمر مردی بر مـیان بسته و بر مرکب تازی‌نژاد نشسته و شمشیری چون قطره آب حمایل کرده و حربه‌ای چون شعله آتش بـه دست گرفته.
دمادم بدان حربه مرد کش‌به مردم کشی دست مـی‌کرد خوش عاقبت بـه سهم عبد اللّه بن عروه خثعمـی از جام سعادت شربت شـهادت چشید. و عبد الرحمن عند الرحمن بـه صدق رسید «رضوان اللّه علیـه».

53. شـهادت محمد بن عبد اللّه بن جعفر

چون اولاد عقیل شـهید شدند. نوبت فرزندان جعفر طیّار درآمد و پیش از همـه محمد بن عبد اللّه بن جعفر بـه نزد آن سرور آمد و گفت ای شـهباز بلند پرواز اوج ولایت.
و ای عنقای دلربای جانفزای قاف قرب و هدایت، مرا دستوری ده کـه آرزوی من آن هست و مدّعای خاطر فاترم. چنان کـه پیش از آنکه با جدّ پاکیزه سرشت درون فضای خوش هوای بهشت طیران کنم و به بال شـهادت روی بـه آشیـانـه سعادت آورم چنانچه مرغ دانـه بر مـی‌چیند دانـه وجود این جغد صفتان ویرانـه أدبار و بوم سیرتان، آشیـانـه إنکار و استکبار را بـه منقار کارزار، از عرصه زمـین برچینم. امام حسین او را اجازت داد و محمد روی بـه مـیدان نـهاد و رجزی آغاز کرد. نور الأئمّه آورده کـه ترجمـه رجز او این هست که ای اهل کوفه و نااهلان شام.
با شما کارزار خواهم کردبر شما کار، زار خواهم کرد
وز به منظور دل حسین علی‌جان خود را نثار خواهم کرد
تا کنم دست ظالمان کوتاه‌پا بـه حرب استوار خواهم کرد
کین خود، از شما بخواهم خواست‌سرّ دل آشکار خواهم کرد
شکوه درون پیش جعفر طیّاراز شما بی‌شمار خواهم کرد حرب مـی‌کرد و روی مـیدان از مغز دلیران چرب مـی‌کرد. که تا به آخر بـه جانب آشیـان
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:394

قدس، پرواز نمود و مرغ روح مقدّسش درون حوصله مرغان سبز بال بهشت آرام یـافت.
علیـا مخدره زینب خاتون امام حسین «علیـه السلام» درون فراق فرزند دلبند خود بنالید. و امام «علیـه السلام» او را تسلّی داده خاموش گردانید.

54. شـهادت عون بن عبد اللّه:

امّا برادر محمّد کـه عون بن عبد اللّه بود، چون برادر را کشته دید بی‌اختیـار خود را درون مـیان کشندگان افکند. قاتل برادر را دید بر زبر سر وی ایستاده، اوّل بـه یک ضرب کار او را ساخته نزد حضرت امام «علیـه السلام» آمده عذر خواهی نمود کـه ای خال بزرگوار از فراق برادر بی‌خود بودم و از حضرت شما استجازه ننمودم حالا کرم نمائید و مرا اجازت فرمائید امام حسین «علیـه السلام» او را پیش طلبیده درون کنار گرفت و وداع فرموده دستوری داد و عون بـه معرکه درآمده، رجزی مـی‌خواند کـه ابو المفاخر ترجمـه رجز او را بر این وجه آورده است:
مائیم بـه قوّت عیـانـهابرخاسته از ره گمانـها
در معرض رغبت شـهادت‌بر دست نـهاده نقد جانـها
چون أختر تیغ زن کشیده‌در دیده اهرمن سنانـها
ای قبله طراز دین تازی‌ما طایفه، نیستیم از آنـها
کز خدمت او ملول گردیم‌ور زیر و زبر شود جهانـها
یـا بفروشیم حاش للّه‌وصل تو بـه اصل خان‌ومانـها بـه کینـه برادر مبارز مـی‌خواست و به تیغ فولاد شاخ حیـات درخت نـهاد ایشان را مـی‌شکافت عاقبت از سر زندگی عارتی برخاست و منزل «بل أحیـاء عند ربّهم» را بـه قدم مکرّم خود بیـاراست «رضوان اللّه علیـه».

58- 55. ذکر شـهادت عبد اللّه بن حسن علیـهما السلام با سه تن از غلامان:

و بعد از شـهادت زاده‌های آن امام مظلوم، نوبت بـه برادرزادگان مـهموم و مغموم رسید. اوّل عبد اللّه بن امام حسن کـه جوانی بود نوخاسته و همچو ماه ناکاسته و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:395

سرو آراسته پیش عمّ عزیز خود آمد و گفت ای خلاصه خاندان رسالت و امامت و نقاوه دودمان ولایت و کرامت، مرا دستوری ده، کـه طاقت فراق خویشان ندارم و بار مـهاجرت ایشان را تحمّل نمـی‌آرم امام حسین گفت: آه! تو را چگونـه اجازت حرب دهم، کـه تو مرا یـادگار برادری، و نزدیک من با جان شیرین برابری عبد اللّه امام را سوگند داد و اجازت حرب یـافته روی بـه مـیدان نـهاد و گفت.
إن تنکرونی فأنا فرع الحسن‌سبط النّبی المصطفی و المؤتمن و ابیـات ابو المفاخر درون ترجمـه رجز او این هست و چه زیبا گفته:
خواجه هر دو جهان جدّ من است‌جدّ دیگر ولی ذو المنن است
پدر محترم محتشمم‌نور بینائی زهرا حسن است
وین شـهنشاه گرانمایـه حسین‌هادی راه حقّ و عمّ من است
نایب ذی المنن است، اندر دین‌آنکه امروز، امام ز من است
طایر قدسم و عمّ پدرم‌شـهره طیّار مرصّع بدن است
تو چه مرغی و تو را خارجیـان‌روش و پرورش اندر چه فن است
حاصل عمر شما اهل نفاق‌طاعت و پیروی أهرمن است
روز رفتن بـه سقر کار شماست‌جان ربودن ز بدن، کار من هست راوی گوید: کـه چون عبد اللّه بـه مـیدان آمد بـه طلب مبارز توقّف نکرد و از گرد راه روی بـه قلب لشکر عمر سعد نـهاد و تا بـه نزدیک پسر سعد رسید خرمن عمر بیست و دو را بـه باد فنا برداد. عمر سعد از بیم تیغ شاهزاده عنان برتافته، درون مـیان سواران گریخته و عبد اللّه بـه مـیدان بازگشته زمانی برآسود، آنگه مبارز طلبید چون عمر سعد دید کـه عبد اللّه روی بـه عرصه‌گاه مـیدان آورد، پیش صف لشکر آمد و مردان را بـه حرب او تحریص مـی‌کرد و وعده زر و خلعت و غلام و مرکب مـی‌داد. بختری بن عمرو شامـی پیش وی آمد و گفت: ای پسر سعد دعوی سپهسالاری لشکر مـی‌کنی؟ و داعیـه سالاری و سرداری سپاه داری؟ نیک مـی‌گریختی از بیم تیغ این جوان هاشمـی. عمر سعد خجل زده شد و گفت ای بختری جان عزیز هست و عمر بی‌عوض، اگر نگریختمـی جان از کف او
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:396

نبردمـی و عمر عزیز را وداع کردمـی و اگر خواهی کـه راستی سخن مرا بدانی، اینک این پسر درون مـیدان ایستاده و دیده انتظار درون راه مبارز نـهاده، برو که تا دستبرد هاشمـیان بینی، و از درخت کارزار و نـهال حرب و پیکار ایشان مـیوه ناکام و بی‌فرجامـی چینی.
سرو تاجی از دعوی آویختی‌به ناموس رنگی برانگیختی
برو که تا ببینی کـه این مرد کیست‌بدانی کـه انجام این کار چیست
چو آنجا رسی بر تو کین آوردز تندی گره بر جبین آورد
چنانت دهد مالش از تیغ تیزکه یـا مرگ خواهی ازو یـا گریز بختری از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته باز پانصد سوار کـه خاصّه او بودند روی بـه عبد اللّه آوردند و از صف سپاه امام حسین «علیـه السلام» محمّد بن انس و اسد بن ابی دجانـه و پیروزان غلام امام حسن «علیـه السلام» بـه مددکاری شاهزاده آمدند و پیروزان خود را درون پیش افکنده، درون برابر بختری درآمد و بختری از غایت خشم بر پیروزان حمله کرد و پیروزان نیز با او درآویخت. عبد اللّه بن حسن بر غلام خود بترسید، نیزه درون ربوده، روی بدان سواران نـهاد و اسد و محمّد انس درون عقب وی حمله د پیروزان چون دید کـه شاهزاده حمله کرد، او نیز از بختری برگشته با ایشان متّفق شد. بـه یک حمله آن پانصد مرد را برداشته مـی‌دوانیدند که تا به قلبگاه لشکر رسانیدند. شبث بن ربعی با پانصد سوار از صف لشکر جنبیده بانگ بر بختری زد کـه شرم نداری کـه با این همـه مردان کاری از پیش چهار تن روی بـه گریز مـی‌آری؟ بعد او را با لشکر او بازگردانید و خود نیز با پانصد سوار حمله کرده گرداگرد آن چهار مبارز را فرو گرفتند عبد اللّه روی بـه شبث آورد و محمّد و اسد با وی بودند اما پیروزان دیگر باره بر بختری حمله آورد و لشکر او را زیر و زبر گردانید.
از عمر سعد علیـه اللعنـه منقول است، کـه گفت: من درون آن روز حرب پیروزان را تفرّج مـی‌کردم و سوگند بـه خدای کـه اگر یک شربت آب یـافتی همـه لشکر، ما را کفایت کردی، از غایت شجاعتی کـه داشت و من مـی‌شمردم صد و سی را بـه نیزه و بیست را بـه شمشیر هلاک گردانید.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:397

راوی گوید: کـه پیروزان از بسیـاری حرب کوفته شده برگشت که تا به ملازمت امام حسین «علیـه السلام» رود، کـه عثمان موصلی از قفای او درآمد و بی‌خبر نیزه‌ای بر کمر وی زد کـه اسب درافتاد و اسب رم کرده، روی بـه صحرا نـهاد، لیکن پیروزان چون پیـاده بماند نیزه بیفکند و سپر درون سر کشیده تیغ از نیـام برآورد و با آن مدبّران درآویخت. امّا اسد بن ابو دجانـه چون پیروزان را پیـاده دید بانگ بر مرکب خود زده حمله کرد و از حلقه‌ای کـه گرد پیروزان زده بودند چهارده را بـه قتل آورد و باقی درون رمـیدند و اسد نزدیک پیروزان آمد و گفت ای برادر جهد کن و بر اسب من نشین و پیروزان خواست کـه سوار شود کـه ناگاه مخالفان از چهار سوی ایشان درآمده، آغاز حرب د و أسد پیروزان را بگذاشت و پیش ایشان بازشد و دست بـه حرب بر گذاشت و در اثنای محاربه بختری از دست راست اسد درآمد و نیزه‌ای بر پهلوی وی زد کـه سر سنان از پهلوی دیگر بیرون شد و نیزه از دست اسد بیفتاد و خواست کـه تیغ برکشد دستش کار نکرد ازرق بن هاشم درآمد و به یک ضرب کار اسد را تمام کرد اما عبد اللّه بن حسن با شبث ربعی درآویخته بود و در اثنای گیرودار هفده زخم بر وی زده بودند عاقبت بکوشید که تا آن قوم از وی گریزان شدند و چون دید کـه آن لشکر نحوست اثر، گرد پیروزان و اسد فرو گرفته‌اند، بـه جانب ایشان تاخت و در محلی رسید کـه اسد شـهید شده بود عبد اللّه درآمد و قاتل اسد را بـه یک طعن نیزه، هلاک کرد و بختری را مجروح گردانید لشکر از وی درون رمـیدند و او پیش آمد پیروزان را دید افتاده، دست دراز کرد و او را از زمـین درون ربود و در پیش زین گرفته روان شد و اسب عبد اللّه چون قدمـی چند برفت فرو ماند چه فزون از صد چوبه تیر برو انداخته بودند و اسب او تشنـه و گرسنـه بود و بسیـاری بهر جانب دویده حالا کـه دو تن برو سوار شدند طاقت نیـاورد و بایستاد عبد اللّه پیـاده شد و پیروزان را از اسب فرو گرفت. عمّش عون بن علی چون وی را پیـاده دید مرکب بـه تاخت و جنیبتی بیـاورد که تا عبد اللّه سوار شد و بازروزان را گرفته بدست عون داد عون خاست کـه به راه درآید پیروزان بیفتاد و جان بـه حقّ تسلیم کرد. «رضوان اللّه علیـه» و عبد اللّه بـه گریـه درآمد و عون نیز گریـان گردیده بر فوت او دریغ مـی‌خوردند.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:398

از غم و حسرت یـاران وفادار دریغ‌ترک احباب گرفتند بـه یک بار دریغ!
باتشنـه بـه خون غرقه برفتند افسوس‌ما بماندیم بـه صد حسرت و تیمار دریغ! دیگر بار شاهزاده مؤتمن، اعنی عبد اللّه بن حسن، دست توکّل درون حبل المتین حسبی اللّه استوار کرد. و پای درون رکاب و ما توفیقی الّا باللّه آورده دل از دنیـا و ما فیـها برداشت و عنان اختیـار بـه قبضه ارادت آفریدگار بازگذاشت.
روان کرد رخش عنان تاب رابرانگیخت چون آتش آن آب را و روی بـه لشکر مخالف آورده، مبارز طلبید و هیچ را داعیـه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه مـی‌کردی سخن او را نمـی‌شنید. پسر سعد درون غضب شده لشکر خود را دشنام مـی‌داد و نفرین مـی‌کرد. یوسف بن الأحجار اسب فرا پیش راند کـه یـا بن سعد منشور ملک ری تو گرفته‌ای، و علم سپهسالاری تو برافراشته‌ای، چرا خود پیش نمـی‌روی؟ و ما را نکوهش مـی‌کنی؟ عمر سعد جواب داد، کـه مرا امـیر جلیل نفرموده کـه به خود حرب کنم بلکه این لشکر را درون فرمان من کرده که تا ایشان را بـه حرب فرستم بعد تو را فرمان من حتما برد، نـه مرا فرمان تو برو و به این پسر حرب کن و اگر نـه از تو شکایت پیش پسر زیـاد کنم یوسف بن الاحجار بترسید و مرکب برانگیخته بـه مصاف عبد اللّه آمد و از گرد راه نیزه حواله عبد اللّه کرد شاهزاده طعنـه او را رد کرده نیزه‌ای بر حلقومش زد کـه سر سنان از قفایش آشکارا شد و آن شقّی نگونسار از مرکب درافتاد و جان بداد.
پسرش طارق بن یوسف چون حال پدر بدین گونـه مشاهده کرد، روی بـه مصاف عبد اللّه آورد و زبان بـه بیـهوده گشاده و رسم حیـا و ادب بر یک طرف نـهاده دشنام مـی‌داد و سخنان ناسزا مـی‌گفت. عبد اللّه را طاقت طاق شد. بـه نیزه بر طارق حمله کرد و طارق بـه سبک‌دستی تیغ براند و نیزه عبد اللّه را بدونیم کرد و خواست کـه همان تیغ را بر عبد اللّه فرود آرد، کـه عبد اللّه مرکب بتازید و سر دست او را با تیغ درون هوا بگرفت و چنان دستش را برتافت کـه استخوان ساعدش درهم شکست و تیغش بیفتاد عبد اللّه بدست دیگر کمرش بگرفت و بهر دو دست از خانـه زینش درون ربوده چنان بر زمـین زد کـه همـه استخوانـهایش خرد شد و این طارق را ابن عمّی بود نامش مدرک بن سهل، از کشتن پسر
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:399

عمّ، غبار الم و غم بر دلش نشسته، بـه مـیدان آمد و فحش بسیـار نسبت بـه حیدر کرّار و فرزندان نامدار او کـه خلاصه ابرارند، بگفت. عبد اللّه را تحمل نمانده درون تاخت تیغی محرّف برو فروآورد کـه سر و هر دو دست و یک نیمـه از تنش بر زمـین افتاد. و بعضی از بدن ناپاکش بر زین بماند، شاهزاده درآمد و پایش بگرفته از اسب دور انداخت و از مرکب خود فرود آمده بر آن مرکب گرانمایـه تازی سوار شد و مبارز طلبید لشکریـان از ضرب تیغ او هراسان شده سر درون پیش انداختند و هول و هیبتی از وی درون دل دشمنان افتاد. عبد اللّه چون دید کـه هیچ مبارز بـه مـیدان او نمـی‌آید دلتنگ شده خواست کـه خود را بر سپاه دشمنان زند، ناگاه نیزه‌ای قوی درون آن صحرا افتاده دید فی الحال درون ربوده گرد سر بگرداند و روی بـه مـیمنـه لشکر نـهاد و صف ایشان را از جای برکند و دوازده را بـه طعن نیزه بیفکند و برگشته نزدیک امام حسین «علیـه السلام» آمد و گفت: یـا عمّاه! العطش! حضرت امام حسین «علیـه السلام» فرمود کـه ای روشنائی دیده عمّ! و «ای بهجت‌افزای پرغم» حالی جدّ و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحته ای دل تو خواهند نـهاد بعد عبد اللّه بدین بشارت مسرور گشته روی بـه مـیدان نـهاد قرب پنج هزار مرد بـه یک بار بر او حمله د و به تیر و تیغ و نیزه و سنان و ناوک و زوبین و خنجر، زخم بر وی مـی‌زدند، که تا از کار بازماند و حمله کرده خواست کـه به یک طرف بیرون رود نگذاشتند. عبّاس بن علی «علیـه السلام» کـه علمدار لشکر امام بود، علم را بدست علی اکبر داد و خود با برادرش عون بن علی بـه مدد عبد اللّه آمده او را از مـیان لشکر بیرون آوردند و عبد اللّه زخم بسیـار خورده بود و آهسته مـی‌راند ناگاه نبهان بن زهیر از عقب وی درآمد و ضربی مـیان دو کتف وی زد چنانچه آن جناب از مرکب درون افتاد و بدان افتادن قدم درون عالم قدس نـهاد «رضوان اللّه علیـه» عباس بازنگریست و آن حال مشاهده نمود درتاخت و به یک ضرب تیغ سر نبهان را، ده گام دور انداخت پسرش حمزة بن نبهان خواست کـه نیزه بر عبّاس زند کـه عون بن علی پیشدستی کرده بـه تیغ تیز دست و نیزه حمزه را بینداخت و عباس بـه تیغ دیگر کار آن ناتمام را تمام ساخت و عبد اللّه را برداشته پیش خیمـه امام حسین «علیـه السلام» آورد مخدّرات اهل بیت را دل
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:400

بر جوانی و جمال وی مـی‌سوخت و مادرش بـه آه گرم شعله ‌سوز برمـی‌افروخت.
از باغ ناز رفتن سروی، چنین دریغ‌گنجی چنین نـهفته بـه زیر زمـین دریغ افسوس از آن نـهال گلشن کامرانی کـه در اوّل نوبهار جوانی بـه خزان اجل پژمرده شد و دریغا از آن چشمـه آب زندگانی کـه از هبوب صرصر اجل، ناگهانی چون نفس زمـهریر بـه باد دی، افسرده گشت.
دردا کـه دل از حادثه غمناک افتاددر دیده ز سیل اشک خاشاک افتاد
نوباوه باغ عمر از شاخ امـیدبی‌آنکه رسیده بود، بر خاک افتاد

59. ذکر شـهادت قاسم بن امام حسن (ع):

راوی گوید که: چون قاسم بن حسن «علیـه السلام» چهره برادر خود را کـه گل بوستان ناز بود، بـه حار آن حادثه جانگداز. خراشیده دید، آه از نـهاد او برآمده پیش عمّ بزرگوار خود آمده. گریـان و دلی از آتش حسرت بریـان و گفت ای سیّد و امام جهان! مرا دیگر طاقت مفارقت اقربا نمانده است، و زمانـه از سریر بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده هست دستوری ده که تا کینـه برادر بازجویم و سؤال أهل ضلال را بـه تیغ زبان سنان جواب گویم امام حسین «علیـه السلام» گفت: ای جان عمّ! تو مرا از برادر یـادگاری و در این صحرا أنیس دل فکاری، من تو را چگونـه اجازت دهم و داغ فراق تو بر پرغم نـهم مادر قاسم نیز از خیمـه بیرون دوید و دامن قاسم بر دست پیچیده فریـاد برکشید.
ای بدلم گرفته جا، لطف کن از نظر مرومرهم چون توئی، مرهم دیده هم تو شو القصّه، قاسم اجازت حرب نیـافت، و برادران امام حسین «علیـه السلام» تهیـه اسباب حرب مـی‌د، قاسم بـه خیمـه درآمده سر بـه زانوی اندوه نـهاد، ناگاه یـادش آمد کـه پدرش تعویذی بر بازوی وی بسته بود و فرموده کـه در محلّی کـه اندوه بسیـار و ملال بیشمار بر تو غلبه کند این تعویذ را باز کن و بر خوان و بدانچه درون آنجا نوشته هست عمل نمای، قاسم با خود گفت: که تا من بوده‌ام مرا چنین حال نیفتاده و بدینسان ملامتی دست نداده، بیـا که تا تعویذ را بخوانم و مضمون آن را بدانم، بعد آن تعویذ را از بازو باز کرد و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:401

بگشاد دید کـه امام حسن «علیـه السلام» بـه خطّ مبارک خود نوشته هست که ای قاسم وصیّت مـی‌کنم تو را کـه چون برادرم و عمّت امام حسین «علیـه السلام» را بینی کـه در صحرای کربلا بدست شامـیان دغا و کوفیـان بی‌وفا، گرفتار شده زنـهار کـه سر خود درون قدم وی اندازی و جان خود را روان درون بازی و هر چند تو را از مصاف بازدارند تو مبالغه نمائی و در الحاح و ابرام افزائی کـه جان فدای حسین مفتاح باب شـهادت و وسیله ادراک اقبال و سعادت است.
کدام کشته عشق وی هست رو بر خاک‌که جان غرقه بـه خونش غریق رحمت نیست قاسم کـه این وصیّت‌نامـه فروخواند از شادی ندانست کـه چه کند؟ زود از جای بجست و به خدمت امام پیوست و آن نوشته را بوسیده بدست آن حضرت داد چون شـه شـهیدان آن مکتوب را بدید آه سوزناک از جگر برکشیده زار زار بـه نالید و گفت ای جان عمّ این وصیّت پدر هست نسبت بـه تو و مـی‌خواهی کـه بدین وصیّت کار کنی و مرا نیز درباره تو وصیّت دیگر فرموده و من نیز داعیـه دارم کـه آن را بـه جای آرم بیـا ساعتی بدین خیمـه درون آئیم و بدان وصیّت قیـام نمائیم، بعد دست قاسم گرفته بـه خیمـه درآورد و برادران خود عون و عبّاس را طلبید و مادر قاسم را گفت کـه جامـه‌های نو درون قاسم پوشان، و خود زینب را گفت بیـار عیبه برادرم حسن را کـه فی الحال بیـاوردند و در پیش وی حاضر د سر عیبه را بگشاد و دراعه امام حسن «علیـه السلام» و یک جامـه قیمتی خود درون قاسم پوشانید و عمامـه زیبا بدست مبارک خود بر سر وی بست، و دست ی کـه نامزد قاسم بود گرفته گفت ای قاسم این امانت پدر توست کـه به تو وصیّت کرده که تا امروز نزدیک من بود اکنون بستان بعد را با وی عقد بست و دستش بدست قاسم داد و از خیمـه بیرون آمد. «1»
قاسم از یک جانب دست عروس گرفته درون وی مـی‌نگریست و سر درون پیش مـی‌انداخت کـه ناگاه از لشکر عمر سعد آواز آمد، کـه هیچ مبارز دیگر مانده است؟ قاسم
______________________________
(1)- یعنی بـه وصیّت عمل حتما کرد حتّی وصیّت بـه عروسی درون چنان حال نامناسب و لو مستحبّ باشد. داستان عروسی قاسم (ع) از ابعاد مختلف مخدوش مـی‌باشد. (عقیقی).
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:402

دست عروس را رها کرد و خواست کـه از خیمـه بیرون آید عروس دامنش بگرفت و گفت کـه ای قاسم چه خیـال داری و عزیمت کجا مـیکنی؟
بگو کز بر من، چرا مـی‌روی‌مرا مـی‌گذاری کجا مـی‌روی؟ قاسم گفت: ای نور دو دیده، عزم مـیدان دارم و همّت بر دفع دشمنان مـی‌گمارم.
دامنم را رها کن کـه عروسی و دامادی ما بـه قیـامت افتاد.
غباری بر دمـید از راه بیدادشبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
برآمد ابری از دریـای اندوه‌فرو بارید، سیلی کوه که تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست‌هوا را کرد با خاک زمـین راست
رسید از عالم غیبی ندائی‌ندای نـه صدای آشنائی
که احسنت! ای زمان و ای زمـین زه‌عروسان را بـه دامادان چنین ده عروس گفت: کـه ای قاسم مـی‌فرمائی کـه عروسی ما بـه قیـامت افتاد. فردای قیـامت تو را کجا جویم و به چه نشان بشناسم؟ گفت مرا بـه نزدیک پدر و جدّ طلب کن، و بدین آستین دریده بشناس بعد دست فراز کرد و سر آستین بدرید و غریو از اهل بیت برآمد.
قاسما! این چه ظلم و بیدادیست‌این نـه آئین و رسم دامادیست امّا چون حضرت امام حسین «علیـه السلام» دید، کـه قاسم بـه مصاف مـی‌رود گفت ای جان عمّ، بـه پای خود بـه گورستان مـی‌روی؟ بدین گونـه نتوان رفت دست کرد و گریبانش چاک زد و هر دو سر دستارش بـه جانب رویش فرو گذاشت و لباس بـه شکل کفن درون پوشانید و تیغ خود بـه دست وی داد و به مـیدانش فرستاد. و قاسم روی بـه معرکه نـهاد آغاز رجز کرد و ترجمـه بعضی از ابیـات رجز او درون منظومات ابو المفاخر بدین منوال ایراد نموده است.
دل خریدار جاه خواهم کردجان فدا بهر شاه خواهم کرد
با اساس و لباس دامادی‌عزم ترتیب راه خواهم کرد
بسم مرکب و سر نیزه‌ماه و ماهی تباه خواهم کرد
آب هندی و باد تازی رابه شـهادت گواه خواهم کرد
بلبل آئین بـه نغمـه‌های حزین‌بانگ وا سیّداه، خواهم کرد
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:403

کبریـا را کفیل خواهم ساخت‌مصطفی را پناه خواهم کرد
با بتول و علی شکایت قوم‌در حریم إله، خواهم کرد طرید مـی‌کرد و جولان مـی‌نمود و مبارز طلب مـی‌فرمود. که تا بسیـار سر از تن بربود و بسیـاری دلیران را از جان برآورد و هیچ مبارز دیگر آهنگ حرب وی نمـی‌کرد، قاسم درون برابر قلب لشکر مخالف آمد و عمر سعد را آواز داد کـه ای جفا کار بی‌وفا! و تیره روزگار دور از صفا! بسی برادران و هواداران و یـاران و محبّان امام حسین (ع) را شـهید کردی و از خویشان و اقربای وی دمار برآوردی اندک جمع پریشان حال مانده‌اند، آخر وقت نشد کـه دست از ما بازداری و با این مدبّران روی بـه کوفه آری و ما را با این تشنگی و بی‌برگ بگذاری و از آن چه کرده‌ای نادم و پشیمان گردی؟
دگر بـه صید حرم تیغ برمکش، زنـهار!وز آنچه با دل ما کرده‌ای پشیمان باش عمر سعد جواب داد کـه شما را وقت نیـامد کـه از سر نافرمانی درگذرید و به عاقبت حال خود درون نگرید و در سلامت بر خویش بگشائید و به بیعت یزید و متابعت پسر زیـاد درآئید. قاسم بر وی و امرای وی لعنت کرد و گفت: ای شقی، دین را بـه دنیـای دنی فروخته‌ای و متاع امانت را بـه آتش خیـانت سوخته. بدین عجوزه غدّار فریفته گشته‌ای و قباله خواستگاری او بدست غرور نوشته‌ای و ندانسته‌ای کـه او بـه عقد هر کـه درآید دو سه روزی با او بیشتر نیـاید.
جمـیله ایست، عروس جهان ولی هشدارکه این مخدّره درون عقد نمـی‌آید ای عمر، امروز اسب خود را آب داده‌ای؟ گفت: آری اوّل آب داده‌ام بعد از آن بر نشسته، قاسم گفت: «ویلک یـا بن سعد» وای بر تو ای پسر سعد دعوی مسلمانی مـی‌کنی اسب را سیراب مـی‌داری و شـهسواران مـیدان امامت و ولایت را تشنـه مـی‌داری عورات و اطفال اهل بیت را از تشنگی جان بهرسیده و تو آب از ایشان بازمـی‌گیری و پند مذکّر را «اذکر کم اللّه فی اهل بیتی» نمـی‌پذیری؟ آخر از تشنگی قیـامت براندیش و از شرمندگی درون پیش ساقی کوثر یـاد کن آتش درون دل عمر سعد افتاده و جوی آب از چشمـه چشم روان کرد و چون از خاکسری نقد دین بر باد فنا داده بود، این سخن را هیچ جواب
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:404

نداد امّا شمر روی بـه سپاه خود کرد کـه این سوار را مـی‌شناسید قاسم بن حسن هست که درون روز رزم اگر شمشیر الماس فعل زمرّدفام ببیند آن رالعل خوبان طراز پنداشته بـه بوسه کاری آن مـیل کند و اگر تاب و پیچ کمند بـه نظر وی درآید، آن را حلقه چین زلف ماه رخان خطا انگاشته، بـه دست و بازو بـه آن رغبت نماید.
سپاه ار چه باشد جهان درون جهان‌نترسد ز حرب کهان و مـهان شما یکان‌یکان پیش او مروید و تدبیر آن کنید کـه او را درون مـیان گیرید، لشکر مخالف ترسان و هراسان عزم آن د کـه روی بـه قاسم آرند و قاسم از آن حال بی‌خبر بود، چون دید کـه مبارز پیش وی بیرون نمـی‌آید، روی بـه خیمـه عروس نـهاد چون بـه در خیمـه رسید او از امام حسین شنید کـه در مفارقت او مـی‌نالید و اشک حسرت از دیده بر چهره مـی‌بارید قاسم نیز بسیـار آرزومند ملاقات وی بود، کلمـه‌ای بدین مضمون ادا مـی‌فرمود.
برون آ اندکی جانا کـه بسیـار آرزو دارم‌وداع عمر نزدیک است، دیدار آرزو دارم عروس آواز قاسم شنید و از خیمـه بیرون دوید و گفت.
خوش آمدی ز کجا مـی‌رسی بیـا بنشین‌بیـا کـه مـی‌دهمت بر دو دیده جا بنشین قاسم از مرکب فرود آمده نزدیک وی رفت و گفت: ای عمّ! و ای انیس دل پرغم، جای نشستن و مجال سخن درون پیوستن نیست. کـه سپاه خصم خیرگی و چیرگی مـی‌نمایم. مـی‌خواهم کـه به صولت تیغ آبدار، آتش جرأت ایشان را فرونشانم و حقّا کـه به اختیـار از تو مفارقت نمـینمایم.
ز دیدار توام دوری ضرورت مـی‌شودور نخواهد هیچ موجودی کـه جان از تن جدا باشد بعد قاسم او را وداع فرمود و عزیمت مراجعت بـه مـیدان حرب نمود و از زبان عروس این نکته بـه گوش هوش داماد مـی‌رسید.
بازم ز دیده‌ای، گل خندان چه مـی‌روی‌چاکم چو گل فکنده بـه دامان چه مـی‌روی
سَروی و جای سرو بـه جز جویبار نیست‌از جویبار دیده گریـان چه مـی‌روی! امّا چون قاسم دیگر باره بـه مـیدان آمد و مبارز طلبید هیچ‌اجابت نکرد. شعله آتش قهرش زبانـه زدن گرفت و چهار بار خود را بر مـیمنـه و مـیسره و قلب زده، بسی
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:405

دلیران را با خاک یکسان کرد و هر بار کـه از تاختن فارغ مـی‌شد بـه معرکه مـی‌آمد و مبارز مـی‌خواست و در این نوبت کـه قاسم طلب مبارز کرد عمر سعد ازرق دمشقی را کـه سپهسالار بعضی از لشکر شام بود بخواند بعد گفت: ای ازرق، هر سال از یزید ده هزار دینار مـیستانی. و طنطنـه شجاعت باسماع دلاوران شام و عراق مـی‌رسانی چرا بیرون نمـی‌روی و کار این جوان را فیصل نمـی‌دهی؟ ازرق گفت ای عمر این سخن از تو غریب استی را کـه در ولایت مصر و شام با هزار سوار برابر گرفته باشد بـه حرب کودکی مـی‌فرستی و مـی‌خواهی کـه نام و ناموس مرا درون هم شکنی؟ مرا ننگ آید با وی محاربه . عمر سعد بانگ بر او زد کـه ای مدبّر زبانت لال باد این پسر حسن مجتبی هست و نبیره حضرت مصطفی هست و فرزند زاده شیر خدا هست به خدای، کـه اگر ضرورت تشنگی و درماندگی نبودی او را عار آمدی کـه با ما سخن گفتی. برو و بهانـه مـیار، که تا نزد یزید محترم و پیش پسر زیـاد محتشم گردی.
ازرق گفت: اگر اعضای مرا ریزه ریزه سازند، بـه حرب وی بیرون نروم امّا چون مبالغه داری مرا چهار پسر هست همـه شجاع و دلاور، یکی را بفرستم که تا به مـیدان رفته سر وی را بیـاورد و دل تو را از این اندیشـه فارغ دارد. بعد پسر مـهتر را بخواند و از مرکب خود فرود آمده او را سوار کرد و شمشیر خود درون مـیان وی بست پسر أزرق با زره تنگ حلقه و خود فولادی و صاعین و ساعدی زرّین روی، بـه مـیدان نـهاد. کمر از زر سرخ بر مـیان بسته و نیزه خطی هجده ذرع درون دست گرفته بـه آراستگی تمام بـه جولان درآمد و بر قاسم حمله کرد. قاسم کـه او را بدان شکوه و آراستگی بدید بـه مقدار ذره‌ای نیندیشیده بانگ بر مرکب زد و پیش حمله او بازرفته نیزه حواله او کرد وی سپری از فولاد بـه پیش روی آورد و نیزه قاسم بر سپر آمد و سنانش بشکست قاسم را خشم گرفته نیزه بیفکند و تیغ برکشیده بـه وی درآمد و او نیز نیزه بینداخت و تیغ از نیـام برآورده حواله قاسم کرد قاسم سپر پیش آورد تیغ پسر ازرق سپر قاسم را دو نیمـه ساخت و پشت دست قاسم مجروح گشت امّا محمّد انس از لشکرگاه امام حسین «ع» دید. کـه قاسم سپر ندارد از جای برجست و سپری محکم فراخ دامن بـه وی رسانید دید. کـه قاسم را بر پشت دست
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:406

زخمـی رسیده، قدری از عمّامـه دریده، بر آنجا بست و ملول شده بـه لشکرگاه بازگردید و قاسم سپر درون دست گرفته آهنگ خصم خود کرد.
پسر ازرق دیگر باره تیغ برآورد، که تا بر قاسم زند. اسبش بـه سر درآمد و مرکب درافتاده سرش شد و بر سر موی دراز، داشت قاسم مرکب دست ببازید و موی او را بر دست پیچیده، مرکب برانگیخت و او را از روی زمـین دور، گرد مـیدان بگردانید بعد از دست بیفکنده مرکب بر او دوانید. چنانکه همـه اعضایش درون هم شکست بعد تیغ او را کـه بس گرانمایـه و قیمتی بود برداشت و نیز درون ربود. و بایستاد و مبارز طلبید. أزرق چون نگاه کرد بدان زاری و خواری کشته شد. دود حسرت از کاخ دماغ او متصاعد شد زار زار بـه گریست پسر دوّم چون دید کـه پدرش مـی‌گرید.
اجازت ناخواسته بـه مـیدان رفت و گرد قاسم گردیدن گرفت و گفت ای بی‌رحم، بکشتی جوانی را کـه همـه ولایت شام نظیر نداشت قاسم گفت: یـا عدوّ اللّه! هم اکنون تو را بـه برادرت درون رسانم و درآمد و نیزه بر پهلوی او زد کـه از دیگر جانب بیرون رفت. بعد دیگر بار مبارز طلبید برادر سوّم کـه آن صورت بدید جامـه بدرید و خاک بر سر کرده بخروشید و نزدیک پدر آمده دستوری طلبید پدر وی را بغایت دوست مـی‌داشت و اجازت نمـی‌داد وی بـه گفتار پدر التفات نکرده بانگ بر مرکب زد و نفرین کنان درون برابر قاسم آمد، قاسم چون سخن بیـهوده او استماع نمود نیزه‌ای بر شکمش زد کـه ش بیرون آمد ازرق دید کـه دیگر پسرش نیز کشته شد از اسب فرود آمده خاک بر سر مـی‌کرد و سلاح بر خود مـی‌آراست بـه عزیمت آنکه بـه حرب قاسم بیرون آید. پسر چهارم نگاه کرد و پدر را بدان حال دید از پدر هیچ نپرسیده بانگ بر اسب زد و در برابر قاسم آمده آغاز دشنام کرد. قاسم بـه جواب او التفات ننمود و آهنگ حرب او فرمود.
پسر ازرق نیزه حواله قاسم کرده، شاهزاده تیغی کـه در دست داشت بزد و دست راست او را با نیزه قلم کرد آن مدبّر برگشته روی بـه هزیمت نـهاد و خون از وی مـی‌رفت.
چون نزدیک لشکر خود رسید از اسب درافتاد و جان بداد امّا چون ازرق، چهار پسر خود را کشته دید جهان روشن، بر چشم وی تاریک گردید. از غایت خشم، سلاح بر
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:407

خود راست کرده بر مرکب تازی‌نژاد سوار گردید چنان مرکبی کـه به آهن خائی و گرم روی با آتش رضیع اللبان بودی و از تیزگامـی و خوش خرامـی، با باد شریک العنان بودی.
ز نعل او همـه روی زمـین گرفته هلال‌ز گوش او همـه روی هوا گرفته سنان
نـه درون مفاصل او سستی ز تاب رکاب‌نـه درون طبیعت او، نفرتی ز باد عنان و آهنگ مـیدان کرده، درون مقابل بایستاد و گفت: ای بی‌رحم سنگدل بی‌انصاف، چهار پسر مرا کشتی. کـه در تمام عراق و شام ایشان را مثل و مانند نبود قاسم فرمود: که، چه غم ایشان مـی‌خوری، هم اکنون تو را بدان منزل رسانم کـه ایشان نزول د امّا چون امام حسین «علیـه السلام» دید کـه ازرق ملعون درون برابر قاسم درآمد بر وی بترسید، چه آن مدبّر بـه مبارزت شـهرت تمام داشت، بعد امام حسین دست بـه دعا گشاده، نصرت قاسم از حضرت پروردگار درخواست نمود. و مردم از دور و نزدیک نظاره آن دو مبارز مـی‌د. ازرق بـه نیزه بر قاسم حمله کرد و قاسم حمله او را قبول نموده، درون صدد رد برآمد و هر چه او مـی‌بست این مـی‌گشاد که تا دوازده طعن درون مـیان ایشان رد و بدل شد.
ازرق پلید درون غضب رفته نیزه بر شکم مرکب قاسم زد و اسب از پای درآمده قاسم پیـاده بماند امام حسین «علیـه السلام» محمّد انس را گفت: دریـاب جگرگوشـه برادرم حسن را و این جنیبت بـه وی رسان محمد بن انس جنیبت امام حسین را بـه نزدیک قاسم آورد که تا سوار گردید و بر ازرق حمله کرد، ازرق بر اسب گلگونی نشسته بود چون کوه پاره و بر گستوان مغربی افکنده بود، کنارهای آن بزر و سیم آراسته بـه پیش قاسم بازشد و سه طعن دیگر مـیان ایشان رد و بدل شد و عاقبت ازرق تیغ برکشید و به قاسم درآمد، قاسم نیز تیغی چون برق سوزان از نیـام برآورد و چون رعد خروشان طنطنـه نعره برکشید و گفت بیـا که تا ببینم کـه در چه کاری و از هنرهای مردان چه داری؟
بیـا که تا نبرد دلیران کنیم‌درین رزمگه جنگ شیران کنیم
ببینیم کز ما بلند کراست‌درین کار فیروزمندی کراست؟ چون ازرق درون نگریست و آن تیغ درون دست قاسم بدید، گفت: ای قاسم، من این تیغ بـه هزار دینار خریده‌ام و به هزار دینار دیگر بـه زهر آب داده حالا بدست تو چگونـه افتاده؟
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:408

قاسم گفت: این یـادگار پسر توست و مـی‌خواهم کـه تو را شربتی از این تیغ بچشانم و به فرزندانت درون رسانم ای ازرق روا باشد کـه تو مرد سپاهی باشی همـین کـه سوار شوی تنگ اسب را احتیـاط نکنی، که تا بدین زودی سست شده و نزدیک هست که زین اسب درون گردد. ازرق پشت خم کرد که تا تنگ اسب را نگاه کند، کـه قاسم بـه تنگ وی درآمد و ضربتی بر مـیانش زد کـه چون خیـار تر بدونیم شد. غریو از لشکر شام برآمد، فی الحال قاسم از مرکب فرو جسته بر اسب او سوار گشت و جنیبت امام حسین را لجام گرفته بـه لشکرگاه خود آورد و چون نزدیک امام رسید از مرکب پیـاده شده، رکاب سعادت انتساب عمّ عالی‌جناب خود را بوسه داد و گفت یـا عمّاه العطش! العطش! حقّا کـه اگر یک شربت آب یـابم، دمار از این لشکر برآرم. امام «علیـه السلام» فرمود، نزدیک شد کـه از دست جدّت شربت کوثر نوش کنی و این همـه غمـها و ألمـها فراموش کنی. برو کـه مادرت درون فراق تو مـی‌گرید و مـی‌زارد و همـه اوقات بـه آه و ناله مـی‌گذارد و آتش هجرانت داغ عنا بر آن نامراد نـهاده و از دست شوق رخسار تابانت، ابواب حرمان بر روی آن دردمند گشاده.
خرابیـهاست اندر جانش از درد فراق تودلش پیوسته مـی‌سوزد ز جور، اشتیـاق تو قاسم رو بـه خیمـه‌ای کـه مادرش و عروس درون آنجا بودند روان شد. آواز مادر شنید کـه مـی‌گفت: ای فرزند ارجمند! و ای آرام دل دردمند! آخر کجائی و چرا دیدار عزیز خویش نمـی‌نمائی؟
رفتی از دیده و من بی‌سر و پایم بی‌توتو کجائی کـه ندانم کـه کجایم بی‌تو؟ عروس نیز مـی‌نالید و اشک بر چهره مـی‌بارید و به صد اندوه مـی‌گفت:
برفت آن ماه و ما را درون دل از وی صد هوس مانده‌غم هجرن او با جان شیرین هم نفس مانده قاسم کـه این صداها شنید خروش برکشید. مادر و عروس از خیمـه بیرون دویدند و در دست و پای قاسم غلطیدند. قاسم ایشان را دلداری مـی‌داد و به صبر و تحمّل ارشاد مـی‌نمود و مـی‌گفت: ای عزیزان! امروز روزی هست که نسیم بهجت و سرور بر ریـاض قلوب و صدور نمـی‌وزد و شمـیم فرح و مسرت بـه مشام ارواح ارباب مـهر و محبت
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:409

نمـی‌رسد. چنین کـه چمن زندگانی شما را خضرت نظارت نمانده گلشن کامرانی من هم بی‌طراوت گشته هست و چنانکه شما را طاقت تنـهائی نیست، از من هم قوت شکیبائی کناره جسته، امّا این دوری ضروری و اضطراری است، و این مفارقت از روی بی‌اختیـاری است. آب و گل را روی بـه مـیدان هست و جان و دل را توجّه بـه جانب جانان.
ما بـه رفتیم و دل آواره درون کویت بماندجان نماند از هجر و در دل حسرت رویت بماند
و چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگرسوز و فحوای این سخن محنت اندوز، بر زبان بازماندگان از صحبت او جاری شد.
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم، چشم‌مردمـی کن! مشو از دیده خونبار جدا امّا قاسم بـه مـیدان آمده، چشمش بر رایت ابن زیـاد فتاده کـه بر زبر سر عمر سعد بداختر بداشته بودند عنان بدان صوب معطوف گردانیده، و همت بر نگونساری آن علم مصروف داشت و به یک بار روی بـه قلب آن سپاه نـهاده، چشم از علم برنمـی‌داشت و مـی‌خواست کـه خود را بـه علمدار رساند و علم را نگون‌سار گرداند. پیـادگان سر راه بر وی گرفتند همـین کـه به حرب ایشان مشغول شد، سواران بـه گرد وی درآمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حواله وی د. قاسم درون دریـای حرب غوطه خورده قریب سی پیـاده و پنجاه سوار را بیفکند و صف سواران بر دریده، خواست کـه بیرون آید مرکبش را تیر باران د. اسب از پای درافتاد و شبث بن سعد نیزه بر قاسم زد کـه سر سنان مبارکش بیرون آمد و قاسم درون آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیـار از وی رفته از اسب درگشت و گفت یـا عمّاه ادرکنی! آواز بـه گوش امام حسین «علیـه السلام» رسیده مرکب درون تاخت و صف پیـاده و سوار را بر هم زده قاسم را دید مـیان خاک و خون غرق شده و شبث بر زبر سر وی ایستاده مـی‌خواست سر مبارکش بازبرد امام حسین «علیـه السلام» ضربتی بر مـیان وی زد کـه به دونیم شد آنگاه قاسم را درون ربوده، بـه در خیمـه آورد و هنوز رمقی درون تن وی باقی بود امام حسین «علیـه السلام» سرش بر کنار گرفته بوسه بر رویش مـی‌داد و مادر و عروس آنجا ایستاده مـی‌گریستند قاسم چشم باز
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:410

کرده درون ایشان نگریست و تبسّمـی فرموده، جان بـه جان آفرین تسلیم کرد «رضوان اللّه علیـه» و خروش از بارگاه امامت برآمد مخدّرات اهل بیت، بـه ناله درآمدند. مادر قاسم مـی‌گفت: ای مظلوم مادر، دریغ از ماه رخسارت کـه بر سپهر شباب رشک آفتاب عالمتاب بود پیش از آنکه عرصه جهان را بـه اشعّه ظهور روشن سازد بـه محاق فراق مبتلا گشت و افسوس از چشمـه حیـات فایض البرکاتت کـه منبع رشحات جود و جلال بود قبل از آنکه متعطشان بـه وادی شوق را سیراب گرداند، بـه خاشاک هلاک مکدّر شد.
دریغا کـه پژمرده شد ناگهانی‌گل باغ دولت بـه روز جوانی ای قاسم دیده باز کن! و عمّت را ببین! ای قاسم حسرت نودامادی درون دلت بماند.
با حسرت از این جهان فانی رفتی‌ناخورده بری، ز زندگانی رفتی امام حسین «علیـه السلام» دست درون خون قاسم مـی‌مالید و بر سر و روی مـی‌کشید و زبان حالش مـی‌گفت:
بی‌دلانی کـه یـارشان بکشندسرخ روئی بـه خون یـار کنند
نو عروسان شوی کشته ولی‌سر و پا این چنین نگار کنند

60. شـهادت ابو بکر بن علی (ع):

راوی گوید: «که بعد از شـهادت قاسم، ابو بکر بن علی بن أبی طالب پیش امام حسین «علیـه السلام» آمد و گفت: ای برادر مرا دستوری ده، که تا کینـه خویشان از این بدکیشان بازخواهم امام حسین «علیـه السلام» فرمود: کـه آه شما یک یک مـی‌روید و مرا بـه که مـی‌گذارید؟ ابو بکر گفت: ای برادر، مدّتی هست که مـی‌خواهم تحفه‌ای بـه خدمت آرم و ندانستم کـه تحفه‌ای کـه لایق این حضرت باشد کدام هست امروز مـی‌بینم کـه هیچ تحفه لا یقتر از جان نیست، مـی‌خواهم این تحفه نثار قدم ملازمان کنم.
امروز کـه یـار من مرا مـهمانست‌بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطری نیست سخن درون جانست‌جان افشانم کـه روز جان افشان هست پس امام شرف اجازت ارزانی فرمود و ابو بکر بـه مـیدان آمده، طرید کرد و جولان
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:411

نمود و به چوگان مبارزت، گوی سر مبارزان مـی‌ربود و رجزی مـی‌خواند کـه ترجمـه بعضی از ابیـات آن را ابو المفاخر رازی بـه این وجه آورده:
شاه و برادر منست، اختر آسمان دین‌مـهتر و بهتر زمان، قبله و قُدوه زمـین
لاله روضه صفا، گلبن باغ اصطفاچشم و چراغ مصطفی، مـیر و امام راستین
گوهر کان اجتبا، مـهر سپهر اهتدی‌طرّه نشان طا و ها، چهره‌گشای یـا و سین
من نـه برادر ویم، خادم و چاکرویم‌پیش دو دیده شما، خارجیـان تیره دین
در گذر مخاصمت، صاعقه اجل کمان‌بر فلک مقاومت، مشتری زحل کمـین
تحفه جان و دل بـه کف، آمده‌ام بـه درگهش‌دیده و رخ بر آستان، تیغ و کفن درون آستین امام حسین «علیـه السلام» او را بـه دعا و آفرین مـی‌نواخت و او بر مرکب تازی کـه در تندی برابر، و باد سبق بردی. درون تیزرک سبک پای وهم را مانده کردی.
به گرمـی چو آتش بـه نرمـی چو آب‌گرو از آهوان درون شتاب بـه هر طرف مـیتاخت و رایت شجاعت بدست جرأت مـی‌افراخت، و عرصه مـیدان را از نامردان تهی مـی‌ساخت. که تا وقتی کـه نقد جان بر سر بازار شـهادت درباخت. «رضوان اللّه علیـه».
راوی گوید: کـه ابو بکر را بیست و یک زخم رسیده بود و آخر بـه طعن نیزه قدامـه موصلی و گفته‌اند بـه زخم تیر عبد اللّه بن عقبه غنوی یـا زجر بن بدر نخعی. رخت ازین منزل فانی بربست و به طربخانـه جاوید نشست.

61. شـهادت عمر بن علی:

بعد از او عمر بن علی دستوری طلبیده بـه حرب درآمد و به قوّت مبارزت از سران معارک قتال بر سر آمد و در غرر درون مناقب اهل بیت بـه الماس فصاحت مـیسفت، و رجزی مشتمل بر این مضمون بـه زبان نیـاز مـی‌گفت:
ما عافیت نثار ره درد کرده‌ایم‌جان را بـه من یزید عدم فرد کرده‌ایم
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:412

زین بحر آبگون چوی آب خوش نخورددل را ز آبخورد جهان سرد کرده‌ایم بعد از محاربت بسیـار بـه سبب غلبه فجّار و اشرار، از عالم غدّار رخت بربسته و در روضه رضای پروردگار قرار گرفت. «رضوان اللّه علیـه»
و بعضی گفته‌اند: کـه عمر بن علی درون آن حرب حاضر نبوده و این قول نزد علما أصلح است. امّا مشـهور آنست کـه در آن روز بـه سعادت شـهادت فایز گشته است.

62. شـهادت عثمان بن علی‌

و بعد ازو عثمان بن علی بـه اجازت سبط نبی و ولی.
تکاور را ز پیش صف برانگیخت‌زمانند دریـا کف فرو ریخت حربی مردانـه درون پیوست و دست مبارزان را بـه شوکت مردانگی فرو بست، و رجزی مـی‌خواند کـه سه بیت از ترجمـه آن این است.
آمده عثمان بـه جنگ تیغ یمان درون یمـین‌خورده بـه قتل شما پیش برادر یمـین
شامـی مدبر چرا تیغ کشد بر حسین‌نیست دلش را مگر دیده انصاف بین
صبح شـهادت دمـید وقت صبوح منست‌مست شدم، دم‌به‌دم از قدح حور عین بعد از حرب بیکران بـه زخم گران یزید ابطحی، شمع حیـات آن چراغ دودمان ولایت و امامت بـه باد أجل منطفی شد. و آن گنج جواهر زواهر معانی، بـه زیر خاک فوات مختفی گشت. «رضوان اللّه علیـه».
رفت و کحل روشنی درون چشم عالم بین نماندبرگ عیش و شادمانی درون دل غمگین نماند

63. شـهادت عون بن علی:

از عقب وی عون بن علی کـه جوانی بود خوش صورت زیبا سیرت صافی نیّت پاکیزه طویّت. نزد امام حسین آمد و گفت: ای برادر مرا صرفه نیست کـه مبارز طلبم کـه در آن تأخیر و توقّفی مـی‌رود و من درون قتال أعادی تعجیل دارم. اجازت فرمای و همّت ارزانی دار امام حسین «علیـه السلام» گفت: ای برادر لشکر دشمن بسیـار هست و مخالف ما از
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:413

سواره و پیـاده بیشمار عون جواب داد کـه یـا بن رسول اللّه! شیر را از هجوم روباه اندیشـه نیست و شـهباز را از بسیـاری کبک دغدغه نـه
بکوشم درین حرب مردانـه وارچه اندیشـه از لشکر بیشمار
دل و دست و بازو، بـه کار آورم‌جهان بر عدو، تنگ و تار آورم این بگفت و مرکب برانگیخته بر قلب سپاه دشمن حمله کرد و در دریـای هیجا، بـه پشتی بازوی توانا غوطه خورد. و ابن الأحجار با دو هزار پیـاده و سوار گرداگرد گرد او را فرو گرفتند. عون بن علی بـه شمشیر یلی آن قوم را از هم بدرانید و لشکر را از پیش خود برمانید و عنان بـه جانب خیمـه منعطف گردانید امام حسین «علیـه السلام» بر او آفرین کرد، و فرمود: کـه مـی‌بینم کـه مجروح شده‌ای برو بـه خیمـه و زخمـهای خود را ببند و زمانی بیـاسای. عون گفت: ای برادر بزرگوار بـه روان جدّت احمد مختار «علیـه صلوات الملک الجبّار» کـه مرا از حرب بازمدار، کـه از تشنگی بـه هلاکت نزدیکم و مـی‌بینم کـه ساقی کوثر، جامـی پر از شربت بهشت درون دست دارد و به من اشارت مـی‌کند و من زود مـی‌خواهم کـه خود را از تشنگی برهانم. بـه مدد رفیق طریق شـهادت کـه قافله سالار کاروان سعادت است، جگر تشنـه خود را بـه آب زلال فردوس رسانم. بعد امام حسین «علیـه السلام» فرمود: کـه اسب ادهم را کـه حضرت امـیر درون حال حیـات بـه تو حواله کرده بود بـه فرمای که تا زین کنند و بر گستوانی برافکنند و سوار شو، عون بفرمود که تا آن مرکب را مکمّل کرده بیـاوردند و سوار شده زره داودی پوشیده و پیراهن سفید مصقول بر بالای زره درون برافکنده و تیغ یمانی حمایل کرده و نیزه رومـی بدست گرفته، روی بـه مـیدان نـهاد و از زبان زمان این صدا بـه عرصه حربگاه افتاد.
چه آفت هست که باز این سوار پیدا شدکدام سرو ز بالای زین برون آمد صالح بن یسار را کـه چشم بـه روی افتاد بـه لرزه درآمد و کینـه دیرینـه او سمت تجدید پذیرفت و سبب عداوت او آن بود کـه در زمان خلافت امـیر المؤمنین علی «علیـه السلام» او را مست بـه محکمـه علیـه ایشان آوردند و آن حضرت پسر خود عون را گفت کـه او را هشتاد تازیـانـه بزن که تا از حقّ سبحانـه مزد یـابی عون او را بـه حسب شرع و حکم پدر، هشتاد
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:414

تازیـانـه زده بود و کینـه آن جناب درون آن شقی مخفی مانده، که تا در این وقت کـه عون بـه مـیدان آمد. صالح نام، طالح انجام، بـه انتقام آن صورت تیغ از نیـام کشیده و زبان شوم بـه فحش و دشنام گشوده، بر عون حمله کرد. عون از کلمات سفاهت‌آمـیز او خشم گرفته، بـه یک طعن نیزه از اسبش درگردانید برادرش بدر بن یسار کـه برادر را بدان خواری افتاده دید، بـه کینـه او بر عون حمله کرد و در برابرش آمده خواست کـه زبان بـه فحش بگشاید کـه عون او را مجال نداد و نیزه بر دهنش زد کـه سر سنان از قفا نمودار شد. عاقبت هزار سوار از مـیمنـه و هزار سوار از مـیسره بـه چپ و راست وی درآمدند و طعن و ضرب بر او روان د و آن سوار نامدار و نقد صاحب ذو الفقار با ایشان بـه نبرد درآمد و هر سو کـه حمله مـی‌کرد دمار از سوار و پیـاده بر مـی‌آورد، که تا زخم بسیـار بر وی زدند و به طعن نیزه خالد بن طلحه از مرکب درافتاد و گفت: «بسم اللّه و با للّه و علی ملّة رسول اللّه!» یـا بن رسول اللّه بـه هواداری تو درون معرکه دنیـا آمدیم و در وفاداری تو بـه مـیدان آخرت رفتیم.
«رضوان اللّه علیـه».
گر سرم خاک گشت بر درون توباد جانا، سعادت سر تو

64. شـهادت جعفر بن علی:

آنگه برادر دیگر کـه جعفر بن علی گفتندی، از غم برادران سراسیمـه گشته بـه اجازت امام حسین «علیـه السلام» روی بـه مـیدان نـهاد و داد مردانگی و جرأت و فرزانگی بداد. و اندک زمانی را از همان شربت کـه برادران عزیزش نوشیده بودند جرعه‌ای نوشید و به یک چشم زدن درون صدق بدیشان رسید. «رضوان اللّه علیـه».

65. شـهادت عبد اللّه بن علی:

پس از او عبد اللّه بن علی با دیده گریـان و بریـان پیش پیشوای دو جهان آمد و زبان حالش مـی‌گفت:
ای غمت تخم شادمانیـهاوصل تو اصل کامرانیـها
مـی‌روم کوههای غم بر دل‌مـی‌برم از درت گرانبها
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:415

ای برادر طاقتم از فراق برادران طاق شده، و تنم درون مـیدان هجران پایمال خیل فراق گشته، شرف اجازت ارزانی دار؟ امام حسین «علیـه السلام» او را دستوری داد و عبد اللّه روی بـه مصاف نـهاد و بعد از آنکه صد و هفتاد را درون مـهلکه فوات افکند بـه زخم هانی بن ثویب حضرمـی از مرکب درافتاده، توجّه بـه درجات جنان نمود. «رضوان اللّه علیـه»
نجات یـافت ازین دامگاه رنج و عنانزول کرد بـه گلزار جنّت المأوا

66. شـهادت عباس بن علی (ع):

امّا عباس بن علی کـه علمدار لشکر امام حسین «علیـه السلام» بود چون احوال برادران بر آن منوال مشاهده نمود، سیل اندوه از دیده محنت دیده بگشود.
آیـا برادران و عزیزان کجا شدنددر دشت کربلا همـه از هم جدا شدند بعد علم برداشته پیش امام حسین «علیـه السلام» آورد و بر بالای سر مبارکش بر پای کرد و گفت ای برادر! علمداری ما بـه قیـامت افتاد عنایتی نما و اجازتی فرمای، امام حسین (ع) بـه گریست و گفت: ای برادر نشانـه لشکر من تو بودی همـین کـه تو بر وی همـه جمعیتها بـه تفرقه مبدّل گردد عباس «علیـه السلام» گفت: ای پسر رسول خدای! جان من فدای تو باد. دلم از دنیـا بـه تنگ آمده و آئینـه از غبار آزار اغیـار، زنگ گرفته مـی‌خواهم کـه داد خویشان از ستمکاران بستانم و به تیغ انتقام بعضی از مدبّران کوفه و منکران شام را بیجان گردانم.
امام «علیـه السلام» فرمود: کـه چون مراد تو این هست باید کـه به مـیدان روی و اوّل بر این قوم حجّت گیری و آنچه با تو گویم بازگوئی و اگر نشنوند بعد از آن آغاز حرب کنی بعد کلمـه‌ای چند با او گفت و إجازت داد عبّاس علیـه السلام مبارزی نامدار و شجاعی بـه غایت عالی‌مقدار بود. جرأت و قوّت از حیدر کرّار مـیراث داشت و پیوسته درون معارک مقاتله رایت نصرت برمـی‌افراشت. درون این محل بر مرکب تیزپای آهن خای، رعد صدای، برق‌نمای، سوار شده با تیغ مصری و سپر مکّی و خود رومـی روی بـه مـیدان نـهاد.
برقی گرفته درون گفت و ابری بـه پیش روی‌ماهی نـهاده بر سر و چرخی بـه زیر ران
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:416

روی هوا را از تراکم غبار چون شب تار گردانید و صحن زمـین را از طرید و جولان، چون عرصه گلستان منوّر و مزیّن ساخت. و چون بـه مـیان جنگ جای رسید، عنان مرکب باز کشید و گفت ای قوم این سیّد و سرور و من! فرزند ستوده پیغمبر «صلی اللّه علیـه الی یوم المحشر» مـی‌گوید: کـه برادران و خویشان و یـاران و هواداران مرا کشتید و خون پاکان و چندین بزرگان دین از صحابه و تابعین بر خاک هلاک ریختید. اکنون ما را چندان آب دهید کـه اطفال و عورات بنوشند و تشنگی ایشان کمتر شود و مرا بگذارید که تا برخیزم و این باقی اطفال کـه مانده، بر گرفته بـه طرف روم یـا بـه بلاد هند روم و جزیره عرب و ولایت حجاز بـه شما گذارم. و شرط مـی‌کنم کـه من فردای قیـامت بر شما خصمـی نکنم و فعل شما را با خدای حواله نمایم، که تا او هر چه خواهد کند. عبّاس این پیغام جگرسوز أدا کره، غلغله از سپاه پسر زیـاد برآمد. جمعی خاموش شدند قومـی دشنام آغاز د و بعضی پشیمانی مـی‌خوردند و گروهی زار زار مـی‌گریستند.
امّا شمر ذی الجوشن و شبث ربعی و حجر بن الأحجار هر سه پیش آمدند و گفتند ای پسر ابو تراب! با برادرت بگوی کـه اگر همـه روی زمـین آب فروگیرد و در تصرّف ما باشد یک قطره از آن بـه شما ندهیم مگر وقتی کـه به یزید بیعت کنید و مطیع و منقاد پسر زیـاد شوید، عبّاس پریشان نفرین کرده بازگشت و نزد امام حسین آمده آنچه شنوده بود بـه ذروه عرض رسانید امام «علیـه السلام» سر مبارک پیش افکنده آب درون دیده بگردانید، کـه ناگاه از خیمـه فغان و صدای العطش بـه محیط آسمان رسید. عبّاس خروش و زاری اهل بیت شنیده بی‌طاقت گشت و مشکی و دو مطهره بر گرفته نیزه درون ربود و روی بـه آب فرات نـهاد. و گفت: مـی‌روم که تا آبی بر وی کار بازآرم. یـا درون دریـای خون غرقه گردم و از تشنـه بودن و تشنـه دیدن و افغان تشنگان شنیدن، بازرهم.
در بحر محیط غوطه خواهم خوردن‌یـا غرقه شدن یـا گهری آوردن
این کار مخاطره است، خواهم ‌یـا روی بدان سرخ کنم یـا گردن راوی گوید: کـه چهار هزار مرد بر آب فرات موکّل بودند. دو هزار سر راه بر وی گرفتند عباس گفت: ای قوم شما مسلمانید یـا کافر؟ گفتند ما مسلمانیم عبّاس فرمود کـه در
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:417

مسلمانی کجا روا باشد کـه سگ و خوک و دد و دام و چرنده و پرنده همـه از این آب مـی‌خورند و شما فرزندان مصطفی و جگرگوشگان فاطمـه زهرا (س) را محروم مـی‌سازید و از این آب منع مـی‌کنید از تشنگی قیـامت اندیشـه نمائید و از خجالت و ندامت آن روز یـاد آرید حالا شما اوقات برآب مـی‌گذرانید و از حال تشنگان صحرای کربلا خبر ندارید.
تو را کـه درد نباشد ز حال ما چه تفاوت؟تو سوز تشنـه چه دانی کـه بر کنار فراتی؟ چون نگهبانان فرات این کلمات را شنیدند. پانصد سوار و پیـاده پیش آمده، عبّاس را تیر باران د سپر عبّاس روی درون کشیده و نیزه بر گوش اسب نـهده بر ایشان حمله کرد و هشتاد را از پای درآورد و باقی را بر گردانیده، متفرّق ساخت و تا رسیدن سواران اسب خود را درون آب افکنده درون این محل سواران درون رسیده آهنگ حرب د. عبّاس بانگ بر مرکب زده از آب بیرون آمد و رجزخوانان بر ایشان حمله کرد و ترجمـه بعضی از رجز او این است.
عبّاس علی هست شیر غازی‌از بیشـه خسرو حجازی
آورده بـه زیر ران و در دست‌آب یمنی و باد تازی
سر مـی‌بازم مگر بیـابم‌نزدیک خدای سر فرازی
بر آل نبی سپه کشیدن‌کاری هست که نیست کار بازی
غافل مشوید از آنکه نبودبیـهوده سخن بدین درازی مردمان از خوف نیزه و بیم شمشیر او درون رمـیدند و او دیگر باره اسب درون راند و بار دیگر هزار سوار بر وی حمله آوردند عباس نیزه درون آب افکند و تیغ برکشید و از آب بیرون رانده حمله کرد و به هر سوی کـه روی آوردی مردم برمـیدندی، که تا وقتی کهآب از ایشان بستد بعد فرود آمد و مشک پرآب کرده خواست کـه از آب خورد، از تشنگی حضرت امام حسین «ع» و زنان و کودکان اهل بیت (ع) یـاد کرد و آب ناچشیده سوار شد و مشک بـه دوش راست کشید سوار و پیـاده سر راه بر وی گرفتند و او با ایشان حرب درون پیوست. ناگاه نوفل بن ازرق بی‌خبر خود را بـه عبّاس رسانید و او بـه دیگری مشغول بود. آن مدبّر حربه‌ای حواله عباس کرد دست راستش از بدن جدا شد و عباس
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:418

اینجا رجزی مـی‌خواند کـه یک بیتش این است.
و اللّه لو قطعتم یمـینی‌لأحمـینّ صابرا عن دینی و ترجمـه رجز او این است:
اگر کاست دشمن ز من دست راست‌ز دین و ز مردیم چیزی نکاست
تیغ و نندیشم از مرگ هیچ‌که بی‌آب برگشتن من، خطاست
اگر آب یـابم وگرنـه کنون‌سر اندر سر آب رواست بعد عبّاس از روی مردانگی مشک را بر دوش چپ کشید دست چپش نیز بینداختند.
مشک را بـه دندان بر دوش کشید و به رکاب دشمن را از پهلوی خود دور مـی‌کرد، ناگاه تیری بر مشک آمد و شد. آبها بریخت زبان حال عبّاس مـی‌گفت آیـا چه حکمت هست که آبی بـه حلق ما تشنگان نمـی‌رسد؟ و منادی غیبی ندا مـی‌کرد کـه شربتهای بهشت به منظور شما آماده کرده‌اند. حیف باشد کهبدین آب تر کنید کـه گفته‌اند.
به آب شور جهان، تر مکنـهمّت‌که شربت تو مـهیّاست از طهور
بر این مضیق فنا، دل منـه، کـه جای دگربرای عشرت تو برکشیده‌اند قصور بعد عبّاس از آن دو زخم منکب از اسب درافتاد و گفت: یـا اخا أدرک اخاک! ای برادر، برادرت را دریـاب. آواز او بـه گوش امام حسین رسید، دانست کـه به نزدیک جدّ و پدر مـی‌رود. آهی از آن امام مظلوم برآمد کـه زمـین کربلا از هیبت و سطوت بـه لرزه درآمد.
پیر گردون زین مصیبت جامـه جان چاک زدخسرو أنجم کلاه سروری بر خاک زد
قامت گردون دو که تا شد چهره مـه شد سیـاه‌برق این آتش مگر بر قبّه افلاک زد درون بیشتر تواریخ مذکور است، کـه امام حسین «ع» بعد از شـهادت عبّاس فرمود کـه «الآن انکسر ظهری» این زمان پشت من بـه شکست «و قلّت حیلتی» و اندک شد چاره من.
برفت آن ماه و من بیچاره گشتم‌ز کوی خوشدلی آواره گشتم راوی گوید: کـه محمد انس درون پیش امام حسین ایستاده بود. چون آواز عباس شنود و گریـه امام مظلوم مشاهده نمود، پیـاده روی بدان موضع نـهاد کـه عبّاس افتاده بود. چون
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:419

بدانجا رسید او را دید درون مـیان خاک و خون جان داده و از زندان فنا روی بـه گلستان بقا نـهاده خود را بر روی او انداخت و شیون درون گرفت جمعی سوار و پیـاده کـه آنجا حاضر بودند بـه یک بار برو حمله نمودند و ذرّه ذرّه گوشت اعضای او را بـه سر نیزه‌ها ربودند «او هم بـه شـهیدان دگر ملحق شد».

67. ذکر شـهادت علی اکبر (علیـه السلام):

پس امام حسین «علیـه السلام» ماند و سه پسر او علی اکبر و علی زین العابدین و علی اصغر، و گویند او عبد اللّه نام داشت و به جهت آن کنیت امام حسین ابا عبد اللّه مقرّر شد، امّا چون امام حسین دید کـه از یـاران و برادران و خویشانی نمانده سلاح بر خود راست کرد کـه به مـیدان رود علی اکبر چون پدر را دید کـه قصد مـیدان دارد فرود آمد و در دست و پای او افتاد و گفت ای پدر هرگز مباد کـه من یک روز و یک ساعت بی‌تو درون جهان باشم. روا مدار کـه مرا درون مـیان ظالمان بگذاری چندان حرب خود را موقوف گردان، کـه من جان درون قدمت ببازم. و دل پرخون خود را از غصّه این دونان بپردازم. امام حسین «علیـه السلام» و ان و انش از خیمـه‌ها بیرون دویده، درون دست و پای علی اکبر افتادند و در منع محاربه، داد مبالغه دادند، امام حسین «ع» نیز اجازت نمـی‌فرمود و علی اکبر زاری و تضرّع مـی‌نمود و سوگندهای عظیم بـه پدر مـی‌داد و قطرات اشک از چشمـه چشم مـی‌گشاد. بعد امام حسین «علیـه السلام» از بسیـاری ناله و زاری او بـه دست مبارک خود سلاح درون وی پوشانید. و زره و جوشن بر وی راست کرد. و کمر ادیم کـه از آن حضرت امـیر بود بر مـیان او بست و مغفر فولادی بر فرق مبارکش نـهاد و بر اسب عقابش سوار گردانید. مادر و انش درون رکاب و عنانش آویختند و به جای آب، خون از دیده مـی‌ریختند امام حسین «ع» فرمود: کـه دست از وی بدارید کـه عزیمت سفر آخرت دارد.
آن مـه بـه جانب سفر آهنگ مـی‌کندصحرا و شـهر بر دل ما تنگ مـی‌کند بعد علی اکبر ایشان را وداع کرده روی بـه مصاف جای آورد. و او جوانی بود هجده‌ساله، با روی چون آفتاب و گیسوی چون مشک ناب و از روی خلق و خلق شبیـه‌تر از وی بـه رسول خدای «صلی اللّه علیـه و آله» نبود، چون بـه مـیدان رسید ساحت آن
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:420

معرکه از شعاع رخسار وی منوّر شد. لشکر عمر سعد درون جمال وی متحیّر مانده از وی پرسیدند کـه آن کیست کـه تو ما را بـه حرب وی آورده‌ای؟
این کیست سواره کـه بلای دل و دین است‌صد خانـه برانداخته درون خانـه زین است
ماهیست درخشنده چو بر پشت سمندست‌سرویست خرامنده چو بر روی زمـین هست چون عمر سعد درون نگریست و او را بر اسب عقاب سوار دید، گفت: این پسر بزرگ حسین هست که درون شکل و شمایل بـه حضرت رسالت «صلی اللّه علیـه» مـی‌ماند. و در روایتی آمده هست که هرگاه شوق لقای سیّد عالم «صلّی اللّه علیـه و آله» بر اهل مدینـه غالب شدی بیـامدندی، و در روی علی اکبر نظر دی، و چون شوق استماع کلام سیّد أنام «علیـه الصلاة و السلام» بر ایشان غلبه کردی سخن شگر نثار شاهزاده شنودندی. این جوان با قامتی چون سرو روان، و طلعتی افروخته‌تر از گل ارغوان، اسب را درون عرصه مـیدان بـه جولان درآورده مـی‌گفت:
انا علیّ بن الحسین بن علی‌نحن و بیت اللّه أولی بالنّبی و این بیت از رجزی هست که شاهزاده مـی‌خوانده، از عزّ حسب و شرف نسب خود خبر مـی‌داده، ابو المؤیّد خوارزمـی آورده: کـه علی اکبر بـه معرکه مبارزت جلوه کنان درون آمد، حلقه گیسوی مشگین بر روی رنگین افکنده و آن شاهزاده چهار گیسوی تافته بافته مجعّد معنبر مسلسل معطّر داشته، دو از پیش و دو از بعد مـی‌انداخته، و زبان روزگار درون وصف آن شـهسوار بدین ابیـات نغمـه مـی‌پرداخته.
خسروا مشتری غلام تو بادتوسن چرخ درون لگام تو باد
سبز خنک فلک مسخّر تست‌أبلق روزگار رام تو باد و شاهزاده رجزی درون مناقب خود و اهل بیت مـی‌خوانده، کـه ترجمـه بعضی از آن درون مقتل نور الأئمّه خوارزمـی، بر این منوال است.
منم علی بن حسین علی کـه خسرو مـهرفراز تخت فلک کمترین غلام منست
من از نژاد شـهی‌ام کـه قدر او مـی‌گفت‌که خطبه شرف سرمدی بـه نام منست
عنان ز معرکه خصم بر نخواهم تافت‌چرا کـه توسن تند، سپهر رام منست راوی گوید: کـه هر چند علی اکبر مبارز طلبیدی بـه مبارزت او نیـامد. شاهزاده خود
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:421

را بر لشکر خصم زده شور درون مـیمنـه و مـیسره و قلب و جناح آن سپاه افکند و چندان مقاتله کرد کـه آن گروه انبوه از حرب وی بـه ستوه آمدند، بعد مراجعت نموده پیش پدر آمد و گفت یـا أبتاه! ای پدر بزرگوار ذبحنی العطش مرا مـی‌کشد و هلاک مـی‌گرداند تشنگی، و أثقلنی الحدید و گران مـی‌سازد و در رنج مـی‌افکند مرا آهن سلاح «فهل إلی شربة ماء من سبیل؟» آیـا بـه شربتی از آب هیچ راه توان برد؟ و برای حصول مقداری از آن چاره توان کرد؟ حقّا کـه اگر قطره‌ای آب بـه حلق من رسیدی، دمار از این قوم نابکار برآوردی؟ امام حسین «علیـه السلام» او را پیش طلبید و خاک ازو دهان وی پاک کرد و انگشتری حضرت رسول «صلی اللّه علیـه و آله» درون دهان وی نـهاد که تا بمکید و تشنگی وی تسکین یـافت. دیگر باره روی بـه مـیدان نـهاد و رجزی درون صورت حال خود أدا کرد کـه ابو المفاخر درون ترجمـه آن آورده که.
ساقی کوثر آب مـی‌خواهدمـیر مجلس، مـی‌خواهد
بچّه شیر درون طریق خطرراه آب از کلاب مـی‌خواهد
کیست آن کو ز فرط بی‌نمکی‌دل زهرا کباب مـی‌خواهد
گیسوان سیـه، سفید حسین‌کیست کز خون خضاب مـی‌خواهد
مؤمنان درون بهشت و منکر ماسوی دوزخ شتاب مـی‌خواهد درون این نوبت کـه شاهزاده مبارز طلبید. عمر سعد، طارق بن شبث را، گفت برو و کار پسر حسین را بساز، که تا من حکومت رقّه و موصل از پسر زیـاد به منظور تو بستانم. طارق گفت: کـه مـی‌ترسم فرزند رسول (ص) را بکشم و تو بـه این وعده وفا نکنی. عمر سعد سوگند خورد کـه از این قول برنگردم و اینک انگشتری من، بگرو بستان. طارق انگشتری عمر سعد را درون انگشت کرد و به آرزوی حکومت رقّه و موصل روی بـه حرب علی اکبر آورد بـه سلاح تمام بـه مـیدان آمده نیزه حواله علی اکبر کرد و علی اکبر نیزه او را رد کرده درآمد و نیزه بر وی زد کـه مقدار دو وجب سنان ش بیرون آمد و طارق از اسب درگردید. علی اکبر مرکب عقاب را بر او راند که تا همـه اعضای او بـه سم مرکب شکسته شد. پسر او عمر بن طارق بیرون آمد بـه قتل رسید پسر دیگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:422

مرکب برانگیخته چون شعله آتش خود را بـه علی اکبر رسانید و فی الحال روی گریبانش گرفته بـه طرف خود کشید که تا از مرکبش درافکند. علی اکبر دست فراز کرد و گردن او بگرفت و چنان بر پیچید کـه خرد و درهم شکست، و از زینش درون ربوده بر زمـین زد کـه غریو از لشکر برآمد نزدیک بود کـه مردم از هول و هیبت و زور و شوکت شاهزاده متفرّق گردند.
عمر سعد بـه ترسید و مصراع بن غالب را گفت: کـه برو و این جوان هاشمـی را دفع کن، مصراع درون برابر وی آمده گرما گرم بر او بـه نیزه حمله کرد علی اکبر شجاعت از جد و پدر خود مـیراث داشت نعره‌ای زد چنانچه همـه سپاه از هول نعره او بترسیدند و به مصراع درآمده بـه تیغ نیزه او را قلم کرد و مصراع خواست کـه شمشیر بر او راند کـه علی اکبر خدا را یـاد کرد و بر رسول خدا صلوات فرستاد و تیغی بر سرش زد. چنانچه که تا به روی زین بدونیم شد و دوباره از مرکب درافتاد و سپاه درون خروش آمدند و ابن سعد، محکم بن طفیل را با ابن نوفل طلبید و هر یکی را هزار سوار داده بـه حرب علی اکبر فرستاد و ایشان از گرد راه، بر علی اکبر حمله د و شاهزاده آن حمله را رد کرده بر ایشان حمله کرد و به یک حمله آن دو هزار سوار را برگرفته، که تا به قلب لشکر بدوانید و مانند شیر گرسنـه کـه در رمـه افتد، مـی‌زد و مـی‌کشت که تا شور درون لشکریـان افتاد بعد بازگشته پیش پدر آمد و فریـاد العطش برداشت. امام حسین «ع» فرمود: ای جان پدر غم مخور، کـه دم‌به‌دم از حوض کوثر سیراب خواهی شد علی اکبر بدین مژده دلشاد گشته بازگردید و به یک بر لشکر اشرار از یمـین و یسار برو حمله کرده زخم بسیـار بر وی وقع شد آخر بـه طعن نیزه ابن نمـیر، و گویند بـه ضرب تیغ منقذ بن مرّه عبدی از مرکب درافتاد و نعره زد، کـه ای پدر این از پای درافتاده را دریـاب و دست‌گیر.
به رهگذار چو خاکم فتاده هان ای بخت‌بدین طرف برسان نازنین سوار مرا
نمـیبرم ز غم این بار جان به منظور خداخبر برید ز من یـار غمگسار مرا آواز او بـه گوش امام حسین رسیده درون تاخت و او را از مـیان مـیدان درون ربوده، بـه در خیمـه آورد و از مرکب فرود آمده سرش درون کنار گرفت و گفت: ای فرزند ارجمند! و ای آرام دل دردمند! با مادر و پدر سخنی بگو. علی اکبر دیده باز کرد و سر خود را درون کنار
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:423

پدر دید و خروش مادر و ان شنید. گفت: یـا أبتاه! مـی‌بینم درهای آسمان گشاده هست و حوران، جامـهای شربت درون دست نـهاده مرا اشارت مـی‌کنند کـه بیـا این کلمـه بـه گفت و ودیعت روح باز سپرد. خروش از حرم امام حسین «علیـه السلام» و ان و انش برآمد و امام نیز مـی‌گریست و مـی‌گفت: ای فرزند منزل خود را درون آن جهان بدید و به نزدیک جد خود رسیدی و شربتهای نوشین نوشیدی و خلعتهای بهشت پوشیدی، و ما را درون مـیان اعدا بگذاشتی، و خود راه جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ «1» برداشتی.
ای عزیز پدر کجا رفتی؟وز کنار پدر چرا رفتی؟
برنخورده ز بوستان حیـات‌سوی کاشانـه فنا رفتی
به کزین کلبه فنا رستی‌به سرا پرده بقا رفتی
مصطفی جدّ تست مـیدانم‌که بـه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی‌سوی زهرا و مرتضی رفتی شـهربانو مـی‌گفت، دریغ از آن نـهال چمن شادمانی کـه طراوت بهار جوانی او بـه صدمت باد خزان اجل پژمرده شد. و افسوس از آن جمال زیبا کـه هنوز از حلاوت حیـات چاشنی ذوق نیـافته، چون غنچه از شوکت خار فنا و فوات درون پرده شد.
ماه نو را چه اتّفاق افتادکه چنین زود درون محاق افتاد و در روایـات دیگر آمده هست که درون آن زمان کـه علی اکبر بر تمام لشکر حمله کرد و او را درون مـیان گرفتند شاهزاده از نظر امام حسین «علیـه السلام» غائب شد. حضرت امام از عقب وی درآمد که تا تفحّص احوال وی کند و صدا مـی‌زد کـه یـا علی یـا علی ناگاه آواز علیّ اکبر برآمد کـه «یـا أبتاه ادرکنی» ای پدر مرا دریـاب امام حسین مرکب بدان جانب راند و گفت: یـا علی از طرف دیگر نعره برآمد کـه «ادرکنی یـا أبتاه» امام حسین «علیـه السلام» از عقب آواز رفت او را ندید آواز داد کـه یـا علی، آواز نیـامد و سبب آن بود کـه منقذ بن نعمان زخمـی بر فرق او زده بود و بدان نزدیک شده کـه شاهزاده از مرکب درافتد خود را
______________________________
(1)- سوره «ص» آیـه 50.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:424

به مردی نگاه داشته یـال اسب را گرفته عنان را بدو گذاشت اسب او را بـه جانبی بیرون برد، کـه نـه جانب لشکرگاه امام حسین بود و چون قدری راه برفت، علی اکبر از اسب درافتاد و اسب روی بـه جانب مـیدان نـهاد امّا چون امام حسین «ع» نعره زد و جواب نشنید بی‌طاقت شد صف لشکر از هم بدرید علی اکبر را ندید درون صحن مـیدان نگاه کرد او را کشته‌ای نیز نیـافت قضا را مرکب امام حسین از حوالی عمر سعد رو بـه جانب بادیـه نـهاد و هر چند امام حسین عنان او باز کشید اسب تمکین نکرد که تا مقداری راه از مـیدان قتال و معرکه جدال دور شد یـا علی یـا علی نعره مـی‌زد و در آرزوی فرزند پسندیده آب از دیده محنت دیده مـی‌بارید و به زبان حال مـی‌فرمود که:
ز فرقت تو دلی دارم و هزاران دردز هجر تو نفسی دارم و هزاران آه ای فرزند دلبند کجائی؟ و چرا رخ نازنین خود بـه پدر سوخته جگر نمـینمائی؟
ای پسر از جفای دشمن دل‌ریشم‌آری ریش دل مرا نمک هجران درخورست.
من خود از آزار این سنگین دلان‌زار بودم گشتم اکنون زارتر درون اثنای این حال نظر امام حسین «علیـه السلام» بر مرکب علی اکبر افتاد و علی را ندید خواست کـه اسب را بگیرد اسب روی بـه بادیـه نـهاد و امام حسین پی اسب برداشته مـی‌رفت، که تا به موضعی رسید کـه اسب ایستاده بود، نگاه کرد علی اکبر را دید افتاده چون مرغ نیم‌بسمل مـیطپد و بی‌خودانـه درون مـیان خاک و خون مـی‌غلطد امام حسین «علیـه السلام» فی الحال پیـاده شد و پیش وی بنشست و دست بر پیشانی وی نـهاد علی اکبر چشم باز کرد جمال با کمال پدر را دید گفت یـا أبتاه مـی‌بینی امام حسین گفت چه چیز را مـی‌بینم گفت: هله‌ای، پدر درنگر و ببین کـه جدّم حضرت مصطفی «صلی اللّه علیـه و آله» دو قدح از بهشت درون دست دارد و یکی بـه من مـی‌دهد کـه به نوش و من مـی‌گویم کـه هر دو قدح بـه من ده، کـه به غایت تشنـه‌ام. مـی‌فرماید کـه ای علی تو این قدح بنوش. کـه آن دیگر را به منظور پدرت آماده کرده‌ام کـه او نیز باتشنـه و دل خسته بـه نزد من خواهد
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:425

آمد این کلمـه بگفت و جان بـه جانان تسلیم کرد.
امام حسین «علیـه السلام» او را بر اسب عقاب بسته بـه در خیمـه آورد و مادر و انش زاری درون گرفتند و برای وی مرثیـه‌ها مـی‌خواندند چنانچه قبل ازین سمت ذکر یـافت. دریغا! کـه هلال نورگستر آسمان ولایت کـه از افق امامت و هدایت طلوع یـافته بود هنوز بر مدارج معارج کمال بدریّت، مرتقی و مشتعل ناگشته بـه حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفی گشت، و نـهال طوبی مثال بوستان کرامت کـه بر کنار جویبار فتوّت و شـهامت نشو و نما پذیرفته بود، پیش از اظهار أزهار فضائل و أثمار معالی بـه صرصر أجل از پای درآمد.
تا دامن آن تازه گل از دست برون شدچون غنچه دلم ته بـه ته آغشته بـه خون شد سوزش این درد غمزده‌ای داند، کـه به واقعه غم اندوز مـهاجرت فرزندی سوخته باشد و خراشش این زخم را مصیبت رسیده‌ای شناسد، کـه به حادثه جگرسوز مفارقت دلبندی مبتلا گشته بود.
هلاک جان من آن پیر داندکه روزی از جوانی دور ماندست القصّه چون امام حسین «علیـه السلام» دید کـه از هیچ طرف یـاری و مددکاری روی نمـی‌نماید و از هیچ جانب آواز غمگساری و هواداری نمـی‌آید و مخدّرات حجرات عصمت و طهارت خروش برآوردند و فغان و شیون آغاز د آن حضرت فرمود، کـه ای پردگیـان حرم نبوّت! و ای پرورش یـافتگان درون تتق عفّت و فتوّت خاموش باشید. که تا دشمنان شماتت نکنند و صبر و شکیبائی را شعار و دثار خود سازید، کـه در بلا جزع موجب محرومـی از ثواب هست و ثواب صابران نزدیک حق سبحانـه و تعالی بیرون از سر حد حساب و زبان نیـاز فراق‌زدگان اهل بیت فحوای این سخن أدا مـی‌کرد.
دل ندارد طاقت بار فراق‌این دلست ای شاه، سنگ خاره نیست و ناطقه حال امام درون جواب مـی‌فرمود کـه راست مـی‌گوئید.
صبر درون فراق چون منی‌سخت دشوار هست اما چاره نیست بعد خود سکینـه را بنواخت و ان را گفت سکینـه من امروز یتیم خواهد
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:426

شد زنـهار کـه بعد از من بانگ بر او نزنید و با وی بی‌التفاتی نکنید کـه دل یتیمان نازک باشد، و پس از واقعه من موی مکنید و طپانچه بر چهره مزنید و روی مخراشید و جامـه چاک مسازید، کـه آنـها عادت اهل جاهلیّت است. امّا از گریـه منع نمـی‌کنم کـه شما غریبان و بی‌کسانید و مظلوم و بیچاره شده و محروم و آواره گشته و با این همـه بـه مصیبت من مبتلا خواهید شد، و به شـهادت من سراسیمـه و شیدا خواهید گشت و در این محل زینب و ام کلثوم و شـهربانو و سکینـه بی‌طاقت شده گریـه آغاز د. بر وجهی کـه صومعه داران آسمان از آه و ناله ایشان بـه فریـاد آمدند امام حسین علیـه السلام همـه ایشان را تسلّی داد و بر مرکب سوار شده خواست کـه به مـیدان رود ناگاه خروش عظیم و غلغله بزرگ از خیمـه بـه سمع مبارک وی رسید از سبب آن پرسید.

68. شـهادت علی اصغر:

گفتند: ای سیّد! و سرور، زمانـه ستمگر بر ما خواری مـی‌کند و علی اصغر از تشنگی زاری مـی‌کند و شیر درون مادرش خشک شده و آن طفل شیرخواره بـه هلاکت نزدیک، گشته امام حسین «علیـه السلام» فرمود کـه او را نزد من آرید زینب «علیـه السلام» او را برداشته نزد امام حسین «علیـه السلام» آورد. امام مظلوم او را فراستده درون پیش قربوس زین گرفت و نزدیک سپاه مخالف رفته بر روی دست آورده آواز داد کـه ای قوم اگر بـه زعم شما من گناه کرده‌ام این طفل باری هیچ گناهی ندارد وی را یک جرعه آب دهید کـه از غایت تشنگی شیر درون مادرش نمانده آن جفاکاران سنگین دل گفتند محالست کـه بی‌حکم پسر زیـاد یک قطره آب بـه تو و فرزندان تو دهیم. و نامردی از قبیله ازد کـه او را حرملة بن کاهل گفتندی، تیری کشیده بـه سوی امام حسین «علیـه السلام» انداخت آن تیر بر حلق علی اصغر آمد و گذاره شده درون بازوی امام حسین نشست امام «علیـه السلام» آن تیر را از حلق آن معصوم‌زاده بی‌نظیر بیرون کشید و خونی کـه از حلق او مـی‌ریخت بـه دامن پاک مـی‌کرد و نمـی‌گذاشت کـه قطره‌ای بر زمـین چکد بعد روی بـه خیمـه نـهاده مادرش را طلبید و گفت: بگیر این طفل شـهید را کـه از حوض
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:427

کوثرش سیراب گردانیدند. شـهربانو خروش برآورد و خواتین اهل بیت فغان برکشیدند و امام حسین نیز بر حال آن طفل گریـه مـی‌فرمود.
تا جدا گشتی از کنار پدرتیره شد بی‌تو روزگار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت‌درد دل ماند یـادگار پدر و مادرش درون فراق نور دیده مضمون این کلمات بر زبان مـی‌راند:
رفتی و سیر ندیده رخ تو دیده هنوزگوش یک نکته ز لبهای تو نشنیده هنوز
چیده دست اجل، ای غنچه نورسته تو رانخلی از شاخ امل، دست تو ناچیده هنوز و ابو المفاخر گفته.
ای دل و دیده و روان پدربه تو خرسند بود جان پدر
ای گل سرخ ناشکفته هنوززود رفتی ز بوستان پدر راوی گوید: کـه با علی اصغر هفتاد و دو تن شربت شـهادت چشیده، رخت زندگانی بـه دار الملک بقاء کشیدند و با امام حسین هیچ نماند غیر از امام زین العابدین «علیـه السلام» و اهل بیت چون امام را تنـها دیدند آه سوزناک از جگر گرم برکشیدند و از یتیمـی فرزندان و غریبی و بی‌کسی ایشان براندیشیدند خود را از گریـه نگاه نتوانستند داشت و چه زیبا گفته‌اند.
سبط پیغمبر چرا درون کربلا تنـها بدی‌ای دریغا، دیده انصاف اگر بینا بدی
بر غریبیّ حسین و درد او بگریستی‌حضرت ختم النّبیین گر درون آن صحرا بدی
کی توانست کشیدن تیغ درون رویش،ی‌گر علی مرتضی با ذو الفقار آنجا بدی
فاطمـه از حسرت و اندوه آنتشنگان‌جامـه بر تن چاک کردی، گر درون آن غوغا بدی
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:428

گر حسن بودی درون آن صحرای پر کرب و بلااز غم و سوز برادر واله و شیدا بدی راوی گوید: «که با حضرت امام حسین «علیـه السلام» از مردان، یک امام زین العابدین ماند و بس. و او نیز بیمار بود چون پدر را تنـها دید از خیمـه بیرون آمد و نیزه‌ای برداشت امّا از غایت ضعف پای درون پی مـی‌کشید و از رنجوری بدن مبارکش مـی‌لرزید با چنین حالی روی بـه مـیدان نـهاد و چون چشم امام حسین بر وی افتاد، کـه به مصاف مـی‌رود درون عقبش بـه تعجیل روان شد و گفت: اللّه اللّه ای پسر بازگرد کـه نسل من بـه تو باقی مـی‌ماند و تو پدر ائمـه اهل بیت خواهی بود و نسل تو که تا قیـامت منقطع نخواهد گشت و من تو را وصیّ خود ساخته عورات را بـه تو مـی‌گذارم و امانتی کـه از جدّ و پدرم مانده بـه تو مـی‌سپارم اوّل قرآن کـه کلام الهی و مجمع حقایق نامتناهی است، دیگر مصحف حضرت فاطمـه و جفر ابیض و جامع و جفر احمر و علم خافت و مزبور و باقی علوم کـه غیر ائمـه اهل بیت را بر آن اطلاع نیست. بعد امام زین العابدین را بـه خیمـه درآورد و بنشاند و امانتها بدو سپرده بـه تقوی و رضای مولی وصیت کرد. آنگه شـهربانو را گفت:
عیبه سلاح مرا بیـار. «که دور جمله گذشت، و رسید نوبت ما»
نور الائمـه از زبان امام گفته:
اینک آمد نوبت من، الوداع‌الوداع ای عترت من، الوداع
زود دلهای شما خواهد شدن‌سوزناک از فرقت من، الوداع
دم‌به‌دم خواهید چون ابر بهارگریـه کرد از حسرت من، الوداع

69. ذکر شجاعت و شـهادت امام حسین «علیـه السلام»

پس قبای خز مصری درون پوشید و عمامـه رسول خدا بر سر بست و سپر حمزه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:429

سیّد الشـهدا بر بعد پشت افکند و ذو الفقار شاه ولایت حمایل کرد و بر اسب ذو الجناح سوار شده، آهنگ مـیدان نمود پرده‌نشینان حجله عصمت، از پی وی روان و دوان شده گفتند: ای وا ویلاه ما را بـه که مـی‌گذاری و این غریبان بی‌را بـه کدام مـی‌سپاری؟
امام حسین «علیـه السلام» فرمود: بازگردید شما را بـه خدا سپردم و او وکیل منست درون مـهمّات شما، و کفی باللّه وکیلا امّا چون امام حسین بـه مـیان مـیدان رسیده نیزه بر زمـین استوار کرد و رجزی آغاز فرمود قریب بـه بیست بیت و از آن جمله پنج بیت بـه رسم تبرّک آورده مـی‌شود.
خیرة اللّه من الخلق أبی‌ثمّ امّی فأنا ابن الخیرتین
فضّة قد خلصت من ذهب‌فأنا الفضّة و ابن الذهبین
فاطم الزّهراء أ حیّ و أبی‌وارث الرسل إمام الثقلین
من له جدّ کجدّی فی الوری‌أو کشیخی فأنا ابن العلمـین
ذهب من ذهب فی ذهب‌و لجین فی لجین فی لجین ترجمـه مضمون این ابیـات از کلام عزیزی آورده مـی‌شود.
جدّ من خیر الوری، فاضل ترین أنبیـاست‌آفتاب اوج عزّت، شمع جمع أصفیـاست
منقبتهای پدر گر بر شمارم دور نیست‌درّ درج لا فتی و بَدرِ بُرجِ هَل أَتی است
مادرم خیر النّسا فرزند خاصّ مصطفابر کمال او کلام بِضعَةٌ مِنّی گواست
از برادر گر بپرسی هست شاه دین حسن‌آنکه سبط مصطفی، و نور چشم مرتضی است
هست عمّم جعفر طیّار کاندر باغ خلددائما پرواز او که تا آشیـان کبریـاست
حمزه سر خیل شـهیدان، باشدم عمّ پدراین چنین اصل و نسب درون جمله عالم کـه راست؟
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:430

ای ستمکاران سنگین دل، کـه اخلاق شمابیوفائی و نفاق و حیله و جور و جفاست
جمله فرزندان و خویشان و عزیزان مراقتل کردید این چه آئین هست و این طغیـان چراست؟
وین زمان بهر هلاک من کمر بر بسته‌ایدکشتن من درون کدامـین، مذهب و ملت رواست؟
تشنـهرفتند یـاران و من از پی مـی‌روم‌در قیـامت حضرت حق، حاکم ما و شما هست پس گفت: ای قوم بترسید از خدای اکبر کـه شب برد و روز آورد، و بمـیراند و زنده گرداند و روزی دهد و جان ستاند. اگر بر دین خدای اقرار دارید و به رسولش محمّد مصطفی «صلّی اللّه علیـه و آله» کـه جدّ من هست ایمان آورده‌اید بر من ستم مکنید و بیداد و روا مدارید و بر اندیشید از آنکه فردا درون عرصات جدّ و پدر و مادر من بر شما خصمـی کنند و شما را از حوض کوثر آب ندهند. اینک هفتاد دو تن از اولاد و برادران و برادرزادگان و أقربا و یـاران و موالیـان من کشته‌اید و حالا قصد کشتن من دارید اگر به منظور مملکت هست سر راه مرا بگذارید، که تا بروم بحبش و ترکستان روم و عیـال و اطفال مرا کـه از تشنگی جگر ایشان کبابی هست مقداری آب بچشانید که تا من فردا بر شما خصمـی نکنم و اگر نـه چنین کنید، الحکم للّه و رضینا بقضاء اللّه مردمان شام کـه این سخن شنیدند از معرکه بـه رمـیدند و کوفیـان بگریستند و بنالیدند. بختری بن ربیعه و شبث بن ربعی و شمر ذی الجوشن دیدند کـه کار از دست رفت و نزدیک شد کـه لشکری با امرای خود بـه حرب درآیند درون برابر حضرت امام حسین آمده گفتند: یـا بن أبی تراب! قصّه بـه خود دراز مکن و این کبر از سر بنـه و بیـا که تا تو را پیش پسر زیـاد بریم، که تا بر یزید بیعت کنی و از این مـهلکه خلاص یـابیّ و الّا تو را بر این وجه مـی‌داریم که تا هلاک شوی. امام حسین «علیـه السلام» سر مبارک درون پیش انداخت و عمر سعد چون گریـه لشکر و فغان ایشان دید بترسید و از قلب لشکر بیرون تاخته، بانگ بر پیـادگان زد کـه مگذارید کـه پسر ابو تراب دیگر سخن گوید و زود تیرباران کنید، بـه یک بار مقدار پانزده هزار ناتیرها بر کمان نـهاده از شست رها
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:431

د و قضا را یکی بر آن حضرت و مرکب وی نیـامد. تیراندازان خطاکار منفعل شده بازگشتند، و امام حسین «علیـه السلام» بـه خیمـه بازآمد.
نور الائمـه از امام جار اللّه علّامـه «زمخشری» نقل مـی‌کند کـه در آن وقت کـه امام حسین «علیـه السلام» درون کربلا تنـها مانده بود.
ورای پرده‌نشینان و کودک بیمارنمانده هیچ دیگر از تبار حسین
حسین گریـه کنان درون وداع فرزندان‌ستاده لشکر بی‌حد، درون انتظار حسین امام مـی‌خواست کـه حمله کند کـه ناگه، گردی و غباری پدید آمد، چنانچه هیچ را نمـی‌دید مقارن این حال شخصی مـهیب با شکل عجیب بر مرکبی غریب نشسته، کـه سر و دستش بـه سر و تن اسب مـیمانست و پایش بـه مثابه شیر بود. پیش امام حسین «علیـه السلام» آمده سلام کرد، بدین عبارت کـه السلام علیک و علی جدّک و علی أبیک و أمّک امام حسین «علیـه السلام» جواب سلام او بازداد و گفت: تو چهی ای نیک بخت، کـه در چنین وقتی بر مظلومان بیچاره و غریبان آواره سلام مـی‌کنی؟ گفت:
یـا بن رسول من مـهتر پریـانم و مولای سیّد آخر الزّمانم و چاکر شاه مردانم. مرا زعفر زاهد مـی‌گویند، و لشکر من درون این بیـابان است. پدرت درون وقتی کـه به چاه بئر العلم درون آمده، دیوان را بـه ضرب ذو الفقار مسلمان ساخت. پدر مرا بر ایشان مرتبه امارت داد و بعد از فوت پدر، همـه درون فرمان منند، دستوری ده که تا با لشکر خود بیـایم و دمار از این قوم برآرم.
دوستان را شاد گردانم، بـه توفیق خدای‌وین ستمکاران سرکش را، دراندازم ز پای حضرت امام حسین «علیـه السلام» فرمود: کـه ای زعفر خدایت مزد دهد، شما را نبینند و نکشند و شما ایشان را ببینید و بکشید این ظلم باشد. امّا آنکه ملائکه درون حرب بدر و حنین نزدیک جدّم آمده با کفّار حرب د آن بـه حکم خدا بود، تو بازگرد و به منزل و محفل خود معاودت کن.
زعفر گفت: ای سیّد ما خود او را بـه صورت آدمـیان بـه ایشان نمائیم و حرب کنیم، اگر از قوم ما هم بکشند شـهید راه تو باشیم حضرت امام حسین فرمود: جزاک اللّه خیرا یـا زعفر، دلم از زندگانی دنیـا سیر شده هست و درون علم المنایـا دیده‌ام کـه من امروز بـه لقای پرودگار خود خواهم رسید. تو به منظور خاطر من بازگرد و متعرّض این قوم مشو. زعفر
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:432

بازگشت و فی الحال غبار فرو نشست. امّا إمام حسین «علیـه السلام» کـه اهل دید عناد و انکار درون جدال و استنکار مـی‌افزایند و از خصومت و عداوت بای‌آیند دیگر باره روی بـه مـیدان نـهاده مبارز طلبید تمـیم بن قحطبه کـه یکی از امرای شام بود مرد نامدار و در مـیان قوم خود عالی مقدار پیش امام حسین بازآمد و گفت: ای پسر ابو تراب که تا کی خصومت کنی فرزندانت زهر هلاک نوشیدند اقربا و چاکرانت لباس فنا و فوات پوشیدند و هنوز جنگ مـی‌کنی؟ و یک تن تنـها با بیست هزار تیغ مـی‌زنی امام حسین فرمود: کـه ای شامـی من بـه جنگ شما آمده‌ام یـا شما بـه جنگ من آمده‌اید. من سر راه بر شما گرفتم یـا شما سر راه بر من گرفتید برادران و فرزندان مرا بـه قتل رسانیدید و اکنون مـیان من و شما بـه جز شمشیر چه تواند بود؟ و بسیـار مگوی و بیـار که تا چه داری، این بـه گفت و از روی فرزانگی نعره‌ای از جگر بر کشید کـه زهره برخی از لشکریـان آب گشت تمـیم سراسیمـه شده دستش از کار فرو مانده، و امام تیغی بر گردنکش زد کـه سرش پنجاه قدم دور افتاد. بعد بر لشکر حمله کرد و سپاه دشمن از ضرب تیغ و دست ضرب او هراسان شده، بـه یک بار درون رمـیدند و یزید ابطحی بانگ بر لشکر زد کـه ای بی‌حمـیّتان، همـه درمانده یک تن شده‌اید ببینید کـه من کار وی چون مـی‌سازم؟
پس سلاح بر خود راست کرده، پیش امام حسین «علیـه السلام» آمد و او بـه مبارزت درون همـه شام و عراق مشـهور بود و به جرأت و شجاعت درون ولایت مصر و روم معروف و مذکور، سپاه عمر سعد چون او را درون مقابل امام حسین «علیـه السلام» دیدند، از شادی نعره برکشیدند و اطفال و عورات اهل بیت از این حال واقف شده بترسیدند. امّا امام حسین «علیـه السلام» بانک بر ابطحی زد کـه مرا نمـی‌شناسی کـه چنین گستاخانـه پیش من مـی‌آئی ابطحی جواب نداد و تیغ حواله امام حسین «علیـه السلام» کرد. امام پیشدستی نموده تیغی بر کمرش زد کـه چون خیـارتر بـه دونیم شد بعد آهنگ آب کرد کـه بسیـار تشنـه بود و شمر بانگ بر لشکر زد کـه زنـهار! مگذارید کـه حسین آب خورد کـه اگر یک شربت بیـاشامد یکی از ما را زنده نگذارد بعد لشکر غلبه د و مـیان آن حضرت و آب فرات حایل گشتند. امام حسین «علیـه السلام» تیغی کشیده مرکب ذو الجناح برانگیخت و عزیزی درون وصف اسب و تیغ امام فرموده هست که:
آتشی همرنگ آب و آب رنگی آتشین‌تیغ گوهردار او الحقّ ز نیکو گوهری
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:433

آب و آتش گشته یک جا هم قران و همقرین‌گوهر او تابناک و آتش او آبناک
کرده از خون دلیران درون صف مـیدان جنگ‌نعل خارا کوب اسبش، خاک را با خون عجین
تیزتک، چابک عنان، پولاد سم، خارا شکاف‌خرد سر، کوچک دهان لاغر مـیان، فربه سرین
شیر صولت، پیل پیکر، کوه کن، دریـا گذاررعد هیبت، برق سرعت، باد ، تیزبین
اینت مرکب، اینت راکب، اینت تیغ، و اینت مردای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین امام حسین «علیـه السلام» این چنین مرکبی برانگیخت و به چنان تیغی سر یـاغیـان چون برگ برگ خزان بر زمـین مـی‌ریخت که تا سه صف لشکر را بر دریده راه بر خود گشاده، ساخت. بهآب رسید و همـین کـه اسب را درون جوی فرات رانده و کف آب برگرفته خواست کـه بیـاشامد، یکی آواز داد که: ای حسین تو آب مـی‌خوری و لشکر درون خیمـه عورات افتاده غارت مـی‌کنند. امام حسین «علیـه السلام» را غیرت آمده آب را بـه ریخت و چون باد بـه در خیمـه راند. را ندید، دانست کـه این سخن بـه مکر و غدر گفته بودند اما حکم دوست چنان بود کـه امام حسین «علیـه السلام» آن شب روزه را بـه بهشت گشاید.
آورده‌اند که: امام حسین «علیـه السلام» ازآب که تا به خیمـه رسید، چهارصد را افکنده بود و چون بـه خیمـه رسید فرود آمد و قدم درون سرا پرده نـهاد، مخدّرات اهل بیت هم بـه خدمت او حاضر شدند. فرمود: کـه ای پردگیـان، چادرها را درون سر کنید و مـیانـها را استوار بر بندید و مصیبت مرا آماده باشید امّا جامـه مدرید و فزع منمائید و یتیمان مرا نیکو دارید. بعد امام زین العابدین «علیـه السلام» را درون برگرفت و روی او را بوسه داده گفت:
بیـا جانا وداعم کن، بآبی آتشم بنشان
که تیغ از استخوان بگذشت‌و آب از فرق و کار از جان
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:434

بیـا زان پیش کز حلقم بریزد شمر ناخون‌شود مرغ دل پاکم، ز تاب کربلا بریـان
کنارم گیر کز بویت شود جان حزین خرّم‌سخنگو که تا ز گفتارت دل غمگین شود شادان ای پسر! چون بـه مدینـه رسی دوستان را سلام من برسان، و بگو پدرم چنین فرمود: کـه هرگاه بـه رنج غربت مبتلا شوید، از غریبی من یـاد آرید و چون کشته‌ای بینید، از حلق بنا حق بریده من فراموش مکنید و چون آب خوش خورید ازتشنـه و جگر تفیده من براندیشید.
ای همدمان مشفق و ای دوستان من‌یـاد آورید واقعه و داستان من
در جوی دیده چشمـه خونین روان کنیداز بهر آب سرو روان من
زد آسمان عمامـه خورشید بر زمـین‌آن دم کـه غرقه گشت بـه خون طیلسان من
پژمرده شد ز غم، گل صد برگ آفتاب‌تا دید غرق خون رخ چون ارغوان من
آب فرات کف بـه سرو سر بـه سنگ زدوقتی کـه تشنـه شدشکر فشان من
گریید خون بـه تعزیّت من کـه مـی‌رسدصد گونـه فیض جان شما را ز جان من شـهربانو پیش آمد، کـه ای سیّد و سرور من! درون این ملک غریبم! غمخواری و غمگساری ندارم، ان و ان تو اولاد حضرت رسالتند.ی را بر ایشان دستی نباشد و طریقه حرمت ایشان نگاهدارند. امّا من یزدجرد شـهریـارم و غیر از توی ندارم. مبادا کـه دشمنان بعد از تو قصد من کنند و حرمت حرم محترم تو نگاه ندارند. امام حسین «علیـه السلام» فرمود: کـه ای شـهربانو غم مخور، کهی را بر تو دستی نباشد، و همـیشـه مکرّم و محترم خواهی بود. و روایتی آن هست که امام حسین «علیـه السّلام» فرمود، کـه در آن ساعت کـه مرا مرکب درون اندازند، مرکب بی‌من نزد شما خواهد آمد تو برنشین و عنان بدو سپار کـه او تو را از مـیان قوم بیرون، بـه جائی کـه خداوند خواهد برساند امّا أصح آن هست که شـهربانو همراه اهل بیت بـه شام رفته بود القصّه امام حسین «علیـه السلام» یک یک را از اولاد وداع کرده سوار شد و آن وداع آخرین و دیدار بازپسین بود بعد دیگر باره سوار شده بـه زبان حال مـی‌گفت:
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:435

لا ابالی‌وار دستی بر جهان خواهم فشاندهر چه دامن گیردم دامن از آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه‌آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
پای غیرت بر سرو مکان خواهم نـهاددست همّت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا چون صبح دم خواهم زدن‌وندر آن و دم درون هوای دوست جان خواهم فشاند راوی گوید: کـه چون امام «علیـه السلام» روی بـه مـیدان نـهاده، مبارز جست عمر سعد گفت: ای قوم بدانید کـه یک، یک حریف او نیستید و او حالا تشنـه هست و بـه هلاکت نزدیک شده، بـه یک بار بر او حمله کنید. لشکر از جای بجنبیدند و امام حسین را درون مـیان گرفتند و آن سرور چون شیر غرّان با تیغ برّان درون مـیان ایشان افتاده، ارکان زمـین را بـه صدای رعد آسای «أنا ابن رسول اللّه» درون تزلزل مـی‌آورد و شعاع تیغ برق‌نمای صاعقه زد ایش چشم اهل خصم را خیره و رخسار امـیدش را تیره مـی‌کرد و غباری کـه مـیان زمـین و آسمان برخاسته بود، بـه باران خون فرو مـی‌نشاند و نزاع جان ناپاک مخالف را کـه در بدن تیره واقع شده بود، بـه حکم شمشیر قاطع، فیصل مـی‌داد. و زبان حالش بـه گوش و هوش اهل بیت کـه نظاره حرب او مـی‌نمودند مضمون این قضیّه و فحوای این نکته مـی‌شنود.
الوداع، ای دل کـه جان خواهم فشانددست همّت بر جهان خواهم فشاند درون بعضی روایـات هست کـه بار دیگر امام خود را بهآب فرات رسانید و کفی آب برداشته خواست بیـاشامد، از تشنگی اطفال و عورات براندیشیده آن آب را ریخت.
و نقلی هست کـه کف آب پیش دهن آورد هنوز بـه حلقش نارسیده حصین بن نمـیر تیری بر دهن مبارک آن حضرت زد، کـه آن آب نصیب وی نشد امّا دهان آن حضرت زمان پرخون مـی‌شد و بیرون مـی‌افکند و دشمنان حمله مـی‌آوردند و تن نازنین امام را مجروح مـی‌د، از بسیـاری زخم، امام دست از حرب بداشت و مرکب نیز از کار مانده همانجا کـه رسیده بود عنان باز کشید عمر سعد درون این حال کـه امام را ضعیف حال دید آهنگ
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:436

وی کرد امام حسین «علیـه السلام» گفت: کـه تو خود مـی‌آئی کـه مرا بـه قتل رسانی.
عمر سعد شرم داشته عنان اسب باز کشید و از آنجا بازگشت، امّا شمر پیـادگان را گفت کـه گرداگرد او را فروگیرید همـین کـه پیـادگان حوالی امام حسین «علیـه السلام» را فرو گرفتند شمشیر حواله ایشان کرد همـه منـهزم شدند شمر خجل شده با طایفه‌ای از آن سنگین دلان قصد کرده پیش امام حسین «علیـه السلام» راندند و بعضی از لشکریـان خواستند کـه به خیمـه‌ها درآمده غارت کنند امام حسین «علیـه السلام» آواز داد که: ای آل ابو سفیـان! اگر شما را دین نیست از عار نیز نمـی‌اندیشید کـه تعرّض حرم من مـی‌کنید؟ شمر گفت: ای حسین مقصود تو چیست؟ فرمود: کـه اگر غرض شما قتل منست اینک من اینجا ایستاده‌ام و با شما جنگ مـی‌کنم متمنّای من آن هست کهی قصد حرم نکند مادام کـه من زنده‌ام. شمر گفت: ای پسر فاطمـه این خواهش بـه اجابت مقرون هست و آن جماعت را کـه توجّه بـه جانب خیـام کرده بودند بازگردانیده گفت از تعرّض أهل خیمـه چه حاصل؟
مقصود ما قتل حسین هست اگر کاری مـی‌کنید اینجا سعی نمائید.
آن جماعت دیگر باره آغاز جنگ د و امام حسین «علیـه السلام» همچنان ایستاده و در ایشان مـی‌نگریست و مـی‌گفت: عجب حالتی کـه چندان‌که نگاه مـی‌کنم یـاری و هواداری نمـی‌بینم و هر چند نظر بر مـی‌گمارم مـهربانی و غمگساری نمـی‌یـابم.
به هر کـه مـی‌نگرم رو نمـی‌کند سوی من‌مـیان این همـه بیگانـه آشنائی نیست
کجا روم چکنم ره چگونـه گیرم پیش؟درین مـیان بیـابان کـه ره بـه جائی نیست راوی گوید: کـه از چندین سوار و پیـاده کـه بر حضرت امام حمله د چون نزدیک وی رسیدند، یکی از ترس قدم پیش نمـی‌توانست نـهاد و از هیبت امام حسین چشم نمـی‌توانست گشاد، آخر عزم تیر باران د، و امام حسین «علیـه السلام» از مرکب فرود آمد که تا زخمـی بدان اسب نرسد، کـه یـادگار جدّ بزرگوار و پدر نامدار وی بود، لشکریـان کـه آن حضرت را پیـاده دیدند دلیر شده آهنگ او د نامردی تیری بر پیشانی نورانی آن حضرت زد. امام حسین «علیـه السلام» تیر را بیرون کشیده از موضع جراحت خون مانند جوی آب، روان شد. آن سرور دست مبارک بر آن زخم مـی‌نـهاد و چون پرخون مـی‌شد بر سر و روی خود مـی‌مالید و مـی‌فرمود: کـه بدین هیأت با جدّ خود محمّد رسول اللّه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:437

«صلّی اللّه علیـه و آله» ملاقات خواهم کرد و حال کشندگان خود بـه تفصیل بازخواهم‌گفت:
راوی گوید: هفتاد و دو زخم نیزه و تیر و تیغ بر آن حضرت زده بودند و در این حال امام روی بـه قبله نشسته بود و سر با حضرت کبریـا درون پیوسته یک، یک و دو دو بـه قصد قتل او مـی‌آمدند و چون نظر ایشان بر وی مـی‌افتاد شرم مـی‌داشتند و فی الحال بازگشته مـی‌گفتند؛ ما مـی‌خواهیم کـه فردای قیـامت این خون درون گردن ما نباشد و ما را بدین مؤاخذه ننماید.
سهل کاری نیست خون آل احمد ریختن‌خاک غم بر فرق فرزند محمّد بیختن امّا چون شمر دید کـه لشکریـان درون قتل امام حسین «علیـه السلام» تعلّل مـی‌نمایند. بانگ بر ایشان زد کـه این همـه توقّف و تأخیر چیست؟ زرعة بن شریک درآمد و زخمـی بر دست آن حضرت زد و ده تن دیگر بـه قتل آن سرور کمر بستند و نزدیک وی آمدند و هیچ کدام را یـاری آن نبود کـه پیش آید. سنان بن انس نیزه‌ای بر پشت امام زد چنانچه بیفتاد. خولی بن یزید أصبحی از اسب فرود آمد کـه سر مبارک آن حضرت را از بدن جدا کند، دستش درون لرزه آمد و برادرش شبل بن یزید متصدّی آن امر قبیح شد.
امام اسماعیل بخاری آورده که، درون وقتی کـه امام افتاده بود، یکی بیـامد کـه کار وی تمام کند امام حسین «علیـه السلام» درون او نگریست و گفت: برو کـه کشنده من تو نـه‌ای، و مرا دریغ مـی‌آید کـه تو بـه آتش دوزخ گرفتار شوی. آن مرد گریـان شد و گفت:
یـا بن رسول اللّه تو بدین حال رسیده‌ای هنوز غم ما مـی‌خوری کـه به آتش دوزخ نسوزیم؟
پس آن تیغ کـه برای کشتن امام حسین کشیده بود درون دست بساختی؟ گفت: نی بلکه آمده‌ام کـه کار تو را بسازم و تیغ حواله عمر سعد کرد. نوکران وی گرد آن مرد درآمدند و زخمـها بر وی روان د روی بـه جانب امام حسین «علیـه السلام» کرد و گفت:
یـا بن رسول اللّه گواه باش کـه بر سر کوی محبّت تو مرا شـهید مـی‌کنند فردا مرا بازجوئی و با شـهیدان لشکر خود بـه بهشت بری. امام حسین «علیـه السلام» از آنجا آواز داد کـه دل خوش دار کـه چنین خواهم کرد و فردا با من خواهی بود.
چون بر سر کوی مـهر من کشته شدی‌از عهده خونبها برون آیم من و روایتی هست کـه چون امام حسین علیـه السلام بر زمـین کربلا افتاد زمـین بـه لرزه
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:438

درآمد و غریو از آسمان برآمده، ده از آن لشکر پیـاده شده و تیغها بر کشیده بیـامدند و هر یک از ایشان را مدّعا آن بود کـه سر امام را پیشتر ببرد و صله و خلعت بستاند. هر کدام کـه پیش مـی‌آمدند امام حسین «علیـه السلام» چشم باز مـی‌کرد و در وی مـی‌نگریست. آن م داشته بازمـی‌گشت دو ماندند. سنان بن انس و شمر ذی الجوشن، سنان خواست کـه پیش رود شمر پیشدستی کرده بیـامد و بر آن حضرت نشست. حضرت امام دیده باز کرد و گفت تو چهی؟ گفت: منم شمر بن ذی الجوشن امام «علیـه السلام» فرمود: کـه دامن زره از روی خود بردار، همـین‌که روی خود را کرد امام دید کـه دندانـهای او چون دندان خوک از دهانش بـه درآمده گفت باری این یک نشانـه راست است. آنگه فرمود؛ کـه کن. شمر جامـه از خود دور کرد، دید کـه بر داغ برص دارد. گفت: صدق جدّی رسول اللّه «صلّی اللّه علیـه و آله» امشب رسول خدای را «صلوات اللّه و سلامـه علیـه» درون خواب دیدم. کـه گفت فردا نماز پیشین نزد من خواهی آمد و کشنده تو بدین شکل خواهد بود. آن نشانـها کـه به من نمودند همـه بـه تو موجود است. کار را باش ای شمر مـی‌دانی کـه امروز چه روز است؟ گفت:
مـی‌دانم روز جمعه هست و روز عاشورا، گفت مـی‌شناسی کـه این ساعت چه ساعت است؟
گفت آری وقت خطبه خواندن و نماز جمعه گزاردن است. گفت: درون این ساعت خطیبان امّت جدّم بر بالای منبرها خطبه مـی‌خوانند و نعت جدّ بزرگوارم مـی‌گویند و تو با من این مـی‌کنی ای شمر؟! حضرت رسول «صلی اللّه علیـه و آله» روی بر من نـهاده و تو بر آنجا نشسته‌ای؟ و بوسه بر حلق من مـی‌داده و تو تیغ بر آن مـی‌نـهی؟ و من مـی‌نگرم روح زکریّای پیغمبر «علیـه السلام» را بر دست راست خود و روح یحیی معصوم را بر دست چپ خویش مشاهده مـی‌کنم. ای شمر از من برخیز کـه وقت نماز هست تا من رو بـه قبله آرم. نشسته نماز درون پیوندم، و چون مرا از پدر مـیراث هست که درون نماز زخم خوریم آن زمان کـه در نماز باشم هر چه خواهی . شمر از آن سیّد برخاست و آن جناب آن مقدار کـه طاقت داشت روی بـه قبله آورده و چون بـه نماز مشغول شد و به سجده رفت شمر صبر نکرد کـه آن امام مظلوم نماز را تمام کند، و هم درون سجده آن حضرت را شربت شـهادت چشانید. «إنا للّه و انا الیـه راجعون»
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:439

و درون این حال غلغله درون صوامع ملکوت افتاد، و لوله از اهل حظایر جبروت برآمد.
آفتاب عالم افروز از تاب بازایستاد و ماه جهان‌آرای، درون چاه محاق افتاد زهره به منظور دل زهرا دست از طرب بازداشت، کیوان بر بالای هفت ایوان اتّفاق مصیبت‌زدگان را لوای تعزیت برافراشت. فرشتگان درون جوف هوا ناله برداشتند، جنّیـان از نواحی کربلا بـه گریـه درآمدند، آسمان دامن از خون پر گردانید، زمـین از غضب الهی بر خویش بلرزید و مرغان هوا از آشیـانـها متفرّق شده نعره غراب البین برکشیدند. ماهیـان دریـا از آب بیرون آمده بر خاک‌خواری مـی‌طپیدند، دریـاها موج حسرت بـه اوج فلک رسانیدند کوهها بـه صدای دردآمـیز و نوای محنت‌انگیز بنالیدند. آواز گریـه از جوانب و اطراف برخاست نمـی‌دانست کـه آن فغان کیست؟ و آن تعزیت چیست؟
اندرین غم نـه همـین ارض و سما بگریستندکه اهل عالم از ثریّا که تا ثریّا بگریستند
آفتاب و ماه و عرش و کرسی و لوح و قلم‌در غم شاه شـهید کربلا بگریستند
در هوای آنمحروم از آب فرات‌ماهیـان درون آب، و مرغان درون هوا بگریستند
اولیـاء گشتند بهر مرتضی زاری کنان‌انبیـاء بر اتّفاق مصطفی بگریستند
در قصور جنّت الفردوس حوران سر بـه سراز به منظور خاطر خیر النّساء بگریستند دل پیروان احمد مختار الیـه «صلوات الملک الجبّار» از وقوع این حادثه هایله درون مقام تحیّر دایره وار سرگردانست. و جان هواداران اهل بیت از اظهار حدوث این واقعه نازله، درون محبس تفکّر چون نقطه مرکز پایبند احزان. هرگاه کـه شعله این حکایت درون کانون بر مـی‌افروزد دل محرومان را کباب مـی‌سازد و جگر پرخون مـی‌سوزد.
بر فلک دوش از فغان من دل اختر بسوخت‌شعله آهم چو پروانـه ملک را پر بـه سوخت
زاهد از سوز غمش،خشک و صوفی دیده ترآه از این آتش کـه چون زد شعله خشک و تر بسوخت احمد بن اعثم کوفی درون تاریخ خود نقل مـی‌کند: «که مقارن قتل امام حسین «علیـه السلام» غباری سرخ پدید آمده جهان تاریک شد، چنانچه مردم یکدیگر را
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:440

نمـی‌دیدند و گمان بردند کـه مقدّمـه عذاب خداوند است. امّا بعد از ساعتی غبار مرتفع گشته عالم منجلی شد، و اسب امام حسین «علیـه السلام» بعد از قتل آن سرور رمـیده بـه هر جانبی دویدن گرفت و بعد از لحظه‌ای بازآمده، مشانی خود را بـه خون آن جناب آلوده ساخته و آب از دیده‌ها، روان کرده روی بـه خیمـه امام حسین «علیـه السلام» نـهاد.
امّا چون اهالی حرم امام، اسب را دیدند کـه با روی خون‌آلوده مـی‌آید و سوار پیدا نیست. فریـاد از نـهاد ایشان برآمده و مرکب را مخاطب ساخته مـی‌گفتند: ای ذو الجناح امام را چه کردی و چنانچه بردی چرا نیـاوردی؟ آخر دلت اجازه مـی‌داد کـه او درون مـیان دشمنان بگذاشتی و بی‌او، راه بـه سوی لشکر او برداشتی؟.
چه کردی خداوند اسلام راچه کردی شـهنشاه ایّام را
چه خاکست ای اسب بر روی تو؟ز خون سرخست این موی تو؟ ایشان نوحه‌ها مـی‌د و ذو الجناح سر درون پیش افکنده، قطره‌های آب از چشم مـی‌بارید و روی خود را بر پای امام زین العابدین «علیـه السلام» مـی‌مالید.
ابو المؤید خوارزمـی آورده: کـه آن اسب چندان سر بر زمـین زد کـه نفسش انقطاع یـافت. و ابو المفاخر گفته، کـه به جانب بادیـه رفت و دیگری از او نشان نداد و امّا بعد از قتل آن حضرت، شمر مردود «لعنة اللّه علیـه» با جمعی مطرود، روی بـه خیمـه‌ها نـهاده هر متاعی کـه دیدند بـه غارت و تاراج گرد عورات نگردیدند. و شمر چون بـه خیمـه امام زین العابدین درآمد و آن حضرت بـه واسطه ضعف بیماری تکیـه داشت. تیغ بر کشیده خواست کـه آن جناب را بـه قتل رساند حمـید بن مسلم گفت: سبحان اللّه! از سر کشتن این بیمار درگذر. و بعضی گفته‌اند: کـه عمر سعد دو دست شمر را گرفته گفت: از خدای نمـی‌ترسی؟ و شرم نمـی‌داری، کـه بر قتل این جوان بی‌گناه کـه در دام مرض اسیر هست و از قتل پدر و برادران و عمّان و خویشان با ناله و نفیر. اقدام مـی‌نمائی؟ شمر، بـه سبب مبالغه پسر سعد از آن فعل شنیع ممتنع شده با سرهای شـهدا و جماعت نساء عزیمت کوفه نمودند. و باقی این سخن درون باب دهم بین الإجمال و التّفصیل، گفته آید درون دو فصل و اللّه اعلم و أحکم بالفرع و الأصل.
روضة الشـهداء، الکاشفی ،ص:441




[حیـات اعلی • مشاهده مبحث - روضة الشـهداء = حسین واعظ کاشفی عکه احسان خواجه امیری آن را حذف کرد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 28 Jan 2019 08:10:00 +0000